تاریخ انتشار: ۱۷:۰۰ - ۱۴ اسفند ۱۴۰۲

زیباترین و ناب ترین شعرهای بهاری از شاعران بزرگ

ادبیات غنی ایران پر از شاعران بزرگی چون سعدی و حافط و مولاناست که باعث افتخار ایران زمین است . با ما در مجله دلگرم همراه شوید تا سروده های زیبایی در وصف بهار، از این شاعران بزرگ؛ در اختیار شما قرار دهیم .

اقتصاد۲۴-شعر، سروده، چامه یا چکامه یکی از کهن‌ترین گونه‌های ادبی و شاخه‌ای از هنر است. ایران سرای شاعران نامی و بزرگیست که شهرت شان جهانیست.

شعر در وصف بهار از هوشنگ ابتهاج

بیا که بار دگر گل به بار می‌آید
بیار باده که بوی بهار می‌آید

هزار غم ز تو دارم به دل، بیا‌ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار می‌آید

طرب میانه خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار می‌آید

نه من ز داغ تو‌ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغدار می‌آید

دل چو غنچه من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن گه که یار می‌آید

نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار می‌آید

بدین امید شد اشکم روان ز چشمه چشم
که سرو من به لب جویبار می‌آید

مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار می‌آید


دلم به باده و گل وا نمی‌شود، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار می‌آید

بهار سایه تویی‌ای بنفشه مو باز آی
که گل به دیده من بی تو خار می‌آید
شعر در وصف بهار از حافظ

صبا به تهنیت پیر می‌فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکر تفرقه باز آن تا شوی مجموع
به حکم آنکه جو شد اهرمن، سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

زخانقاه به میخانه می‌رود حافظ
مگر زمستی زهد ریا به هوش آمد
شعر در وصف بهار از کسایی مروزی

زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد به گل بر بَزید گل به گل اندر غژید

یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش
بر زنخ پیلگوش نقطه زد و بشکلید

دی به دریغ اندرون ماه به میغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید

سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می‌سوری درود سوی بنفشه رسید
شعر در وصف بهار از سعدی

باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، ناله هر مرغ زار

سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار


گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار

شاخ که با میوه‌هاست، سنگ به پا می‌خورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار

شیوه نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار

خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار

هر گل و برگی که هست، یاد خدا می‌کند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار

برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار

وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار

بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار

بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته سعدی بیار


شعر در وصف بهار از فخرالدین اسعد گرگانی


چو لشکر گاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جویباران

جهان از خرمی، چون بوستان شد
زمین از نیکوی، چون آسمان شد

جهان پیر بر نا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار

چو گنج خسروان شد روی کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر

هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل

بنفشستان دو زلف خویش بشکست
چو لاله‌ستان وقایه سرخ بربست

به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر

عروس گل بیامد از عماری
ببرد از بلبلان آرامگاری


چو گل بنمود رخ را، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستاره

ز باران آب گیتی گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون

ز خوشی باغ همچون دلبران شد
ز خوبی شاخ همچون اختران شد

هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهی بر گل پراگند

نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتی دید، چون شاهانه مجلس

گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان، چون دست خسرو دست شیرین

صبا بردی نسیم یار زی یار
چو بگذشتی به گلزار و سمن زار

هوا کردی نثار زر و گوهر
چو بگذشتی نسیم گل بر و بر

بشستی پشت گور از دست باران
ز دودی زنگ شاخ از جویباران...

 

شعر در وصف بهار از خواجوی کرمانی

 

این بوی بهار است که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاست

انفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاست

این سرو کدام است که در باغ روان شد
وین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاست

بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست

سودای دل سوخته لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست

تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست

آن فتنه که، چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خسته من خاست

هر چند که در شهر دل تنگ فراخ است
دل تنگی ام از دوری آن تنگ دهن خاست


عهدی است که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمه آن عهدشکن خاست
شعر در وصف بهار از سعدی

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال‌ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
آخر‌ای خفته سر از خواب جهالت بردار


هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوه الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجله غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچه سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافه آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست، چون عارض گلبوی عرق کرده یار


باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقش‌هایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تخته دیبا دینار...
شعر در وصف بهار از منوچهری

نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا

آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا

بوستان گویی بتخانه فرخار شده‌ست
مرغکان، چون شمن و گلبنکان، چون وثنا

بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا

کبک ناقوس‌زن و شارک سنتورزنست
فاخته نای‌زن و بط شده طنبورزنا

پرده راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده باده زند قمری بر نارونا

کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا

پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا

فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقه مشکین رسنا...
شعر در وصف بهار از حافظ

صبا به تهنیت پیر می‌فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکر تفرقه باز آن تا شوی مجموع
به حکم آنکه جو شد اهرمن، سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

زخانقاه به میخانه می‌رود حافظ
مگر زمستی زهد ریا به هوش آمد
شعر در وصف بهار از حافظ

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشید
۱۰ تا از زیباترین و ناب‌ترین شعر‌های بهاری از شاعران بزرگ

ارسال نظر