اقتصاد۲۴ - احسان علیخانی، مجری معروف برنامه ماه عسل و مسابقه استعدادیابی عصر جدید، به عنوان سالروز تولدش تصویری از کودکی و بزرگسالی خود را در اینستاگرام به اشتراک گذاشته و نوشته است:
35 سال از نگاهم به دوربین در تولد ٣سالگی گذشت و امروز ٣٨ساله شدم؛ سرعتی عجیب و غیرقابلباور.
تا ١٨سالگی فقط رویا میبافتم و سوار بر اسب خیال، به هر جایی که میخواستم پرواز میکردم. بعد از آن مسیری را پیدا کردم و با یک کولهپشتی یشمی روی شانه و پیاده، فقط دیدم و خواندم... کار کردم و کار... هر کاری که فکرش را بکنید؛ از چای دادن سر صحنه و بیل و کلنگ زدن در صحنه تا دستیاری برای هر کسی.
٢٠ساله که شدم، یک روز، تهیهکنندهای به من اعتماد کرد و دوربینی به من داد که آیتمی را "خودم" بسازم و ساختم؛ با کلی ایراد! آماتور بودم، اما ساختم و شروع شد؛ بازی "جدید"، اما "جدی" شروع شد.
رویاها روزبهروز کمتر و کمتر شد و فقط کار و تولید، دعوا، بنبست، جنگیدن و گشایشهای موقت، موفقیتهای نسبی و باز چالش جدید.
روزگار مرا سرگرم کار و چالش میکرد و من، غرق در ساختن و گاهی دیده شدن. هر روز، رویاپردازیهایم کمرنگتر شد.
سالها گذشت و "شهرت"، آنچنان یقهای از من گرفت که دیگر مشغول تغذیه و مراقبت از آن شدم، چون فهمیدم شهرت، "صفت" نیست، بدون آنکه بفهمی میشود "شغل" آدم و تمام انگیزه و روح آدمی را با خود میبَرَد و میخورد! شهرت آمد و آن کودک ٣ساله رویاپرداز، گم شد.
این روزها بهظاهر و در قضاوت همگانی، کسی مثل من برنده شده و خوششانس بوده. قطعا و حتما که من با لطف خدای مهربان، دعای مادرم و مهر مردم، فرصتی نصیبم شده برای کار و اثرگذاری که بابتش عمیقا سپاسگزارم و مدیون.
اما حواسم پرت شد از آن کودک و رویاهایش. یادم رفت که آن کودک هم احتیاج به رسیدگی دارد. من زود ادای بزرگترها را درآوردم و گیر کردم در دنیای جدید. انگار دیگر کودکی و نوجوانی مهم نبود و باید در دنیای بزرگترها زندگی میکردم.
این روزها بیشتر از هر حسوحالی، کودکم و بیقرار؛ برای خودم، برای اطرافم، برای مردم، برای دنیا؛ اینکه چه جای عجیب و بیرحمی است.
ما تا سرگرم و مشغول کاریم، حواسمان پرت میشود، اما وقتی با خود عمیقا تنها میشویم به این فکر میکنیم که: خُب که چی؟! این همه بالا و پایین برای چی؟!
چقدر وقتی تنها میشویم ضعیفیم، ولی با خود صادق! دلم لک زده برای دیوانهبازیهای کودکی و بدون دغدغه؛ روزهایی که نمیفهمیدیم دنیا چه جای غریبیست و فقط از بازیهای کودکانه لذت عمیق و واقعی میبردیم. برای تمام این احوال خودم جواب دارم، اما اینها حال این روزهای من است و صادقانه برایتان روایت کردم.
خدایا رویاهای کودکی را از ما نگیر، چون واقعیت دنیا بدون رویا آنقدرها تماشایی نیست
ما اول به خودمان و به کودکیمان بدهکاریم.
بابت روزهای فراموشیام، روزهای غلطاندیشیام، روزهایی که با غرور طی کردم، روزهای باطل و برخلاف حقم، روزهای خیانت به خودم و جهانم، روزهای پراشتباه، تجربههای توخالی و روزهای بدون رویاپردازیام از خودم معذرت میخواهم و، چون گنجی برای ادامه مسیر نگاهش میکنم، اما حملش نمیکنم
خدایا ببخش و دستم را بگیر
خدای من معجزه برازنده شماست!
معجزهای کن برای حال این روزهای همه ما که گمگشته شدیم در این روزگار، نوری ارزانی کن بر ما... بر دنیا...
خدای دانا و حکیم من! درک حکمت تو، کار ما نیست.
تو را به رحمت و مهربانی بیانتهایت، دستهای تنگ، چشمهای منتظر، بیماران ناامید و قلبهای بیقرار را در آغوش بگیر که جز تو پناهی نیست!
هیچ کس در دنیا، تنهایی و بدون خوشحالیِ دنیای پیرامون، نمیتواند عمیقا شاد باشد، مگر خودش را به خواب بزند.
امید و رویا، تنها سلاح ماست برای تماشای صبح و فتح فردا!
خدایا امید و رویا را از ما نگیر
ممنونم و دستبوس و منتدار لطف تکتک شما هستم
١٥ آبان ٩٩ خورشیدی
35 سال از نگاهم به دوربین در تولد ٣سالگی گذشت و امروز ٣٨ساله شدم؛ سرعتی عجیب و غیرقابلباور.
تا ١٨سالگی فقط رویا میبافتم و سوار بر اسب خیال، به هر جایی که میخواستم پرواز میکردم. بعد از آن مسیری را پیدا کردم و با یک کولهپشتی یشمی روی شانه و پیاده، فقط دیدم و خواندم... کار کردم و کار... هر کاری که فکرش را بکنید؛ از چای دادن سر صحنه و بیل و کلنگ زدن در صحنه تا دستیاری برای هر کسی.
٢٠ساله که شدم، یک روز، تهیهکنندهای به من اعتماد کرد و دوربینی به من داد که آیتمی را "خودم" بسازم و ساختم؛ با کلی ایراد! آماتور بودم، اما ساختم و شروع شد؛ بازی "جدید"، اما "جدی" شروع شد.
رویاها روزبهروز کمتر و کمتر شد و فقط کار و تولید، دعوا، بنبست، جنگیدن و گشایشهای موقت، موفقیتهای نسبی و باز چالش جدید.
روزگار مرا سرگرم کار و چالش میکرد و من، غرق در ساختن و گاهی دیده شدن. هر روز، رویاپردازیهایم کمرنگتر شد.
سالها گذشت و "شهرت"، آنچنان یقهای از من گرفت که دیگر مشغول تغذیه و مراقبت از آن شدم، چون فهمیدم شهرت، "صفت" نیست، بدون آنکه بفهمی میشود "شغل" آدم و تمام انگیزه و روح آدمی را با خود میبَرَد و میخورد! شهرت آمد و آن کودک ٣ساله رویاپرداز، گم شد.
این روزها بهظاهر و در قضاوت همگانی، کسی مثل من برنده شده و خوششانس بوده. قطعا و حتما که من با لطف خدای مهربان، دعای مادرم و مهر مردم، فرصتی نصیبم شده برای کار و اثرگذاری که بابتش عمیقا سپاسگزارم و مدیون.
اما حواسم پرت شد از آن کودک و رویاهایش. یادم رفت که آن کودک هم احتیاج به رسیدگی دارد. من زود ادای بزرگترها را درآوردم و گیر کردم در دنیای جدید. انگار دیگر کودکی و نوجوانی مهم نبود و باید در دنیای بزرگترها زندگی میکردم.
این روزها بیشتر از هر حسوحالی، کودکم و بیقرار؛ برای خودم، برای اطرافم، برای مردم، برای دنیا؛ اینکه چه جای عجیب و بیرحمی است.
ما تا سرگرم و مشغول کاریم، حواسمان پرت میشود، اما وقتی با خود عمیقا تنها میشویم به این فکر میکنیم که: خُب که چی؟! این همه بالا و پایین برای چی؟!
چقدر وقتی تنها میشویم ضعیفیم، ولی با خود صادق! دلم لک زده برای دیوانهبازیهای کودکی و بدون دغدغه؛ روزهایی که نمیفهمیدیم دنیا چه جای غریبیست و فقط از بازیهای کودکانه لذت عمیق و واقعی میبردیم. برای تمام این احوال خودم جواب دارم، اما اینها حال این روزهای من است و صادقانه برایتان روایت کردم.
خدایا رویاهای کودکی را از ما نگیر، چون واقعیت دنیا بدون رویا آنقدرها تماشایی نیست
ما اول به خودمان و به کودکیمان بدهکاریم.
بابت روزهای فراموشیام، روزهای غلطاندیشیام، روزهایی که با غرور طی کردم، روزهای باطل و برخلاف حقم، روزهای خیانت به خودم و جهانم، روزهای پراشتباه، تجربههای توخالی و روزهای بدون رویاپردازیام از خودم معذرت میخواهم و، چون گنجی برای ادامه مسیر نگاهش میکنم، اما حملش نمیکنم
خدایا ببخش و دستم را بگیر
خدای من معجزه برازنده شماست!
معجزهای کن برای حال این روزهای همه ما که گمگشته شدیم در این روزگار، نوری ارزانی کن بر ما... بر دنیا...
خدای دانا و حکیم من! درک حکمت تو، کار ما نیست.
تو را به رحمت و مهربانی بیانتهایت، دستهای تنگ، چشمهای منتظر، بیماران ناامید و قلبهای بیقرار را در آغوش بگیر که جز تو پناهی نیست!
هیچ کس در دنیا، تنهایی و بدون خوشحالیِ دنیای پیرامون، نمیتواند عمیقا شاد باشد، مگر خودش را به خواب بزند.
امید و رویا، تنها سلاح ماست برای تماشای صبح و فتح فردا!
خدایا امید و رویا را از ما نگیر
ممنونم و دستبوس و منتدار لطف تکتک شما هستم
١٥ آبان ٩٩ خورشیدی
وچقدرزیبا