تاریخ انتشار: ۱۵:۳۹ - ۲۰ شهريور ۱۴۰۰

روایت یک ترنس فراری از رنج‌هایش در خانواده‌ای پرآسیب/ کودکان اولین قربانی خانواده‌های پرآسیب

نبود قوانین حمایتی درباره کودکان و اجرای این قوانین در کنار عدم برنامه‌ریزی نهاد‌های متولی و تقدس‌بخشی بیش از حد به نهاد خانواده تا جایی که مصلحت کودکان، قربانی خواسته‌های والدین شود سرنوشت کودکان را با آسیب‌ها و چالش‌های بسیاری مواجه می‌کند. جامعه ۲۴ در این گزارش این موضوع را مورد بررسی قرار می‌دهد.

به گرارش ۲۴خودش را «سامر» معرفی می‌کند، تتو‌های نه‌چندان ظریف روی گردنش، مو‌های کوتاه پسرانه، دستانی که در جیب فرو کرده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند که او یک ترنس مرد است. یعنی فردی که از بد حادثه با بدن یک زن متولد شده، اما تمام علائق، ویژگی‌های رفتاری و در کل هویت واقعی او یک مرد است.

دوست ندارد نام دخترانه‌ای که در بدو تولد وارد شناسنامه‌اش شده را بر زبان بیاورد. اما تولد در خانواده‌ای پرآسیب، نبود حمایت‌های جامع و کامل از کودکانی مانند او و در نهایت دست تقدیر شرایط را به گونه‌ای رقم می‌زنند که سامر این روز‌ها در حال ترک اعتیاد در یکی از مراکز کاهش آسیب زنان در تهران روزگارش را بگذراند. شاید مهم‌ترین نکته مثبت در زندگی اکنون او حضور مادری است که تصمیم گرفته با او همراهی کرده و ترک اعتیاد کند، به همین دلیل هم در کنار فرزندش در همین مرکز روزگار می‌گذراند.

سامر ۲۳ سال پیش در کرمانشاه متولد می‌شود، دو برادر دارد و فرزند دوم خانواده است.

او ماجرای زندگی خود را اینگونه تعریف می‌کند: «۳ ساله بودم که مادر و پدرم از هم جدا شدند، به یاد نمی‌آورم که هرگز به عنوان خانواده سر یک سفره جمع شده باشیم. در خانواده‌ام همیشه درگیری، دعوا و زندان بود. واقعا درک نمی‌کردم که پدر و مادر داشتن به چه معناست.»

از کودکی در مقابل پوشیدن لباس‌های دخترانه مقاومت نشان می‌دهد، حتی برای پوشیدن لباس کردی هم از لباس مردان استفاده می‌کند. ۱۱ ساله است که در یک مراسم عروسی متوجه می‌شود که واقعا با دختر‌های دیگر متفاوت است.

او می‌گوید: «شب که شد ما بچه‌ها را در یک اتاق گذاشتند که استراحت کنیم. یکی از دختر‌های فامیل که چند سالی از من کوچکتر بود را کنار من گذاشتند او را بغل کردم که بخوابد، اما ناگهان حس کردم این درست نیست، معذب شدم و از او فاصله گرفتم. از این حس متعجب شدم که معنی این حس چیست. چند بار دیگر موقع بازی در خیابان هم نسبت به دختر‌ها چنین حسی داشتم، ترجیح می‌دادم با پسر‌ها همبازی شوم از بودن میان دختر‌ها معذب می‌شدم، برخلاف دختر‌ها در سن بلوغ هم علاقه‌ای به جنس مخالف نداشتم و خودم را یکی از آن‌ها می‌دانستم. با کمک و راهنمایی یکی از دوستانش کمی تحقیق کرده و نهایتا متوجه می‌شود که او یک ترنس است.»

نهایتا موضوع را با پدر و اقوام پدری‌اش در میان می‌گذارد اما به جای حمایت، کوهی از تمسخر و خنده بر سرش آوار می‌شود. رفتار‌های پدر حالا دیگر شبیه بیماران اعصاب و روان شده است و از هیچ کاری برای آزار فرزندانش فروگذار نمی‌کند، بعد از مدتی هم سامر کوچک را سرکار می‌فرستد تا با کارگری بخشی از مخارج خانه و مواد پدر را با حقوق ۱۲۰ هزار تومانی‌اش تامین کند در غیر اینصورت مجازات او ضربه‌های شلاق پدر است و بدنی کبود و دردناک.

هیچکس او را درک نمی‌کند. شرایط برایش روز به روز سخت‌تر می‌شود از طرفی نبود مادر و خانواده‌ای آشفته و سر کردن با پدری معتاد امانش را می‌برد و از طرف دیگر به عنوان یک نوجوان ترنس هیچ فریادرسی ندارد از زندگی دو گانه‌اش خسته شده بنابراین به امید شرایط بهتر قید خانواده و پدر را می‌زند و در ۱۳ سالگی خانه را ترک می‌کند و به تهران می‌آید.

مدتی بعد مادرش با او تماس می‌گیرد، سامر عصبانی می‌شود برای اولین بار صدای مادر را از پشت خطوط بی‌روح تلفن می‌شنود، عصبانی می‌شود فریاد می‌زند که تا به حال کجا بوده‌ای؟ من مادر ندارم. مادر گریه و التماس می‌کند که تو نمی‌دانی من در چه وضعیتی هستم. بالاخره سامر حاضر می‌شود برای ملاقات مادر به شهرستان محل زندگی او برود. مشاهده مادری که در اعتیاد و فقر غرق شده او را غمگین‌تر می‌کند. متوجه می‌شود که این اعتیاد یادگار زندگی مشترک زن با پدر سامر است.

سامر می‌گوید: «مشاهده شرایط مادرم برایم سخت و غیرقابل باور بود. ۲ ماه پیش مادرم بود، متوجه شدم از راه خلاف روزگارش را می‌گذراند بعد هم به زندان افتاد. در این مدت به تدریج حس داشتن مادر را درک می‌کردم.»

بهزیستی من را تحویل پدر معتاد و خشنم داد

بعد از زندانی شدن مادر، سامر ۱۵ ساله بار دیگر بی‌جا و پناه می‌شود. زندان همدان او را به بهزیستی خرم‌آباد (شهری که مادر در آن زندانی است) معرفی می‌کند. پسرک راهی خرم‌آباد می‌شود اما نحوه برخورد به‌گونه‌ای است که حس می‌کند بیش از آنکه قصد کمک به او را داشته باشند می‌خواهند زندانیش کنند.

پسر نوجوان شب قبل از ورودش به بهزیستی را که شب یلداست در نشئگی می‌گذراند یعنی آنقدر غمگین است که برای فراموشی غم‌هایش مرفین مصرف می‌کند و بلندترین شب سال را می‌خوابد. فردای آن روز هم به بهزیستی مراجعه می‌کند. در اولین قدم مشاور او را ملاقات می‌کند. سامز ماجرای زندگیش را تعریف می‌کند، وانقدر صادق است که به مشاور مصرف مرفین و ترنس بودنش را هم تعریف می‌کند. او همچنین توضیح می‌دهد که معتاد نیست و در خانواده‌اش همه به صورت تفننی تریاک و شیره مصرف می‌کنند، ابتدا قرار می‌گذارند که او را به کمپ منتقل کرده و آزمایش بگیرند تا اگر اعتیادش مشخص شود ۶ ماه تا یکسال آنجا مانده و مراحل ترک اعتیاد را طی کند در غیر این صورت او را به خوابگاه بهزیستی بازگردانند.

چند روز بعد جواب آزمایش سامر منفی می‌شود، رفتارهایش هم عادی است به همین دلیل او بار دیگر به مرکز نگهداری بهزیستی باز می‌گردد.

او درباره شرایط زندگی در بهزیستی توضیح می‌دهد: «وقتی وارد بهزیستی شدم با اتاق‌هایی مواجه شدم تحت عنوان قرنطینه یک، قرنطینه دو تا قرنطینه هشت. همه درب‌ها هم روی من قفل بود، انگار زندانی بودم! هنوز هم نمی‌توانم این شرایط را درک کنم. یکی از مددکاران بهزیستی وقتی شرایط من را مشاهده کرد و فهمید که ترنس هستم گفت به من کمک می‌کند. او ابتدا رمز گوشی موبایلم را خواست و این موضوع من را به شدت عصبانی کرد حس کردم می‌خواهد شماره خانواده‌ام را پیدا کند.»

سامر از زندگی که سرنوشت پیش پای او گذاشته و واقعا در آن سن کم هیچ نقشی در شکل‌گیری آن نداشته عصبانی است. اطمینانش را به مددکاران بهزیستی هم از دست داده است. در اتاقش تنهاست و همراهی ندارد که با او صحبت کند. روی تخت خوابیده و به سقف بلند اتاق خیره می‌شود. از صبح به فکر خودکشی افتاده، اما هیچ وسیله‌ای برای اینکه فکرش را عملی کند ندارد. ناگهان جرقه‌ای در ذهنش روشن می‌شود. پتو‌ها و بالش‌های خوابگاه را روی هم می‌گذارد و از آن‌ها بالا می‌رود، مهتابی اتاق را در می‌آورد و می‌شکند و با تکه‌های شکسته خودزنی می‌کند می‌خواهد رگ دستش را بزند و از آن زندگی پررنج خلاص شود که مشاور از راه می‌رسد.

پسر جوان تعریف می‌کند: «از مشاور خواستم که اجازه بدهد از آنجا بروم، اما مشاور درخواست او را رد کرده و می‌گوید درست است که به خواست خودت به این مرکز مراجعه کرده‌ای، اما به خواست خودت نمی‌توانی از اینجا بروی. دستانم را به مشاور نشان دادم و او تعجب کرد. مشاور از من قول گرفت که تا ظهر هیچ صدمه‌ای به خودم نزنم و بعد کمکم کند از بهزیستی خلاص شوم، من هم قبول کردم.»


بیشتر بخوانید: کارتن‌خواب‌هایی که مدارک شناسایی خود را می‌فروشند


ظهر که می‌شود مشاور از او می‌خواهد که وسایلش را جمع کرده و به دفتر مشاوره برود. سامر با حضور در دفتر مشاوره پدر معتاد و مادربزرگش را در مقابلش مشاهده می‌کند؛ دنیا بر سرش آوار می‌شود این‌ها همان افرادی هستند که او را از خانه فراری داده‌اند و زندگی سختی را برایش رقم زده‌اند چطور ممکن است که بهزیستی بار دیگر او را به آن‌ها بسپارد.

سامر می‌گوید: «لحظه‌ای که آن‌ها را دیدم بار دیگر تمام کتک‌ها و عذاب‌هایی که برای درست کردند در مقابل چشمانم رژه رفتند. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. تصمیم گرفتم به بهانه‌ای به اتاق بازگشته و با تکه شیشه‌ای که از صبح باقی مانده بود رگم را بزنم. برای من مردن بهتر از زندگی در کنار پدری بود که زندگی‌ام را نابود کرده بود، اما کارکنان بهزیستی نگذاشتند که به اتاق بازگردم، چون می‌ترسیدند که به خودم صدمه بزنم.»

در مرکز بهزیستی و به دلیل حضور چندین مددکار و مشاور سامر احساس دلگرمی می‌کند و تمام خشم و ناراحتی‌اش را بر زبان می‌آورد گلایه‌هایش را به پدر و مادربزرگ می‌گوید. بهزیستی به پدر پیشنهاد می‌دهد که او را به کمپ ترک اعتیاد بفرستند و او هم در مقابل تعهد بدهد که سامر را اذیت نکند در این مدت هم پرونده تغییر جنسیت نوجوان را به جریان بیندازند تا زندگی‌اش از این دوگانگی خارج شود. پدر کمپ را نمی‌پذیرد، اما تعهد می‌دهد که دیگر دست روی سامر بلند نکند.

سامر، اما اخلاق‌های پدرش را به خوبی می‌شناسد و می‌داند به قول و قرار او اعتمادی نیست. به مشاور می‌گوید این شکلی میخواستین کمکم کنید؟ به محض خروج از بهزیستی تهدید‌های پدر شروع می‌شود و می‌گوید سرت را می‌برم! و او را کتک می‌زند. چند روز می‌گذرد و آش همان آش است و کاسه همان کاسه. بدبختی‌های این نوجوان ادامه پیدا می‌کند حالا دیگر به بهزیستی هم اعتمادی نیست او از چاله بی‌خانمانی به چاه خانواده‌ای بدرفتار و پرآسیب می‌افتاد.

سامر در روز‌های حضورش در کمپ ترک اعتیاد با دختری آشنا می‌شود که حال و روز او را درک می‌کند، دختری که به دلیل ابتلا به نوعی سرطان و برای تسکین درد به مواد مخدر روی می‌آورد، معتاد می‌شود و در نهایت خودش برای ترک اعتیاد به کمپ مراجعه می‌کند. نوجوان این داستان بعد از مشاهده رفتار‌های خانواده با همان دختر تماس می‌گیرد و از او طلب کمک می‌کند. دختر هم از کمپ بیرون می‌آید و به سامر برای فرار از خانه کمک می‌کند.

مدتی در خانه دختر زندگی می‌کند و بعد راهی تهران می‌شود. یکسال و نیم بعد از حضورش در تهران مادر هم از زندان آزاد می‌شود. مادری که به قول سامر تنها دارایی‌اش مواد است و خماری و نشئگی. در تهران به عنوان کارگر کارخانه مشغول به کار می‌شود در این مدت هرازگاهی هم به شهرستان رفته و مادرش را ملاقات می‌کند.

با چند دختر دیگر همخانه می‌شود هنوز شرایط همخانه شدن با پسر‌ها را ندارد. دوستانش هوای او را دارند و زندگی به او بد نمی‌گذرد. دوستانش او و شرایط خاص ترنس بودنش را درک می‌کردند. مدتی هم با دوستانش از راه ساقی‌گری در پارتی‌ها کسب درآمد می‌کند.

«پارتی‌هایی که دوستانم می‌گرفتند برایمان درآمد زیادی داشت هرچه که در پارتی مصرف می‌شد را تهیه می‌کردیم و می‌فروختیم؛ گل و انواع قرص‌های روان‌گردان. مشتری ما در این پارتی‌ها همه بچه‌پولدار بودند. ورود به مهمانی‌ها هم با خریدن بلیت‌هایی ممکن بود که سامر و دوستانش می‌فروختند.»

دو، سه سالی را به همین شکل می‌گذراند. بعد از مدتی مصرف مواد و این سبک زندگی خسته‌اش می‌کند، وزنش به شدت پایین آمده و ضعیف شده است. مصرف روان‌گردان‌ها دیگر نمی‌تواند حال او را بهتر کند. پس دوستانش را ترک می‌کند، چندماهی پاک است تا اینکه برای زندگی نزد مادر می‌رود. مادر و دایی به صورت شبانه‌روزی مواد مصرف می‌کنند بعد از مدتی وسوسه مصرف به جانش می‌افتد و درنهایت تسلیم می‌شود. اولین مصرف باعث می‌شود که او بار دیگر به آغوش اعتیاد بازگردد، اما این بار تنها ماده مصرفی او گل نیست، هروئین هم در کنار گل مصرف می‌کند، کمیکال هم به مواد مصرفی‌اش اضافه می‌شود ماده‌ای که به شدت سلامت مصرف‌کننده را به خطر می‌اندازد.

چند ماه بعد سر مسائل خانوادگی با مادربزرگ مادری بحث می‌کنند. دست مادر را می‌گیرد و به تهران باز می‌گردد. در این مدت بار دیگر به عنوان کارگر یک کارخانه مشغول به کار می‌شود، اما اینبار در کنار مادر. صاحبکار هوای او را دارد و انسانی خوب است.

مادر و فرزند به مصرفشان ادامه می‌دهند تا اینکه باز هم سامر از این وضعیت خسته شده و خجالت می‌کشد او تصمیم می‌گیرد که همراه با مادر اعتیاد را ترک کنند. کارفرما او را به مرکز کاهش آسیب زنان «نور سپید هدایت» معرفی می‌کند، موسسه‌ای که از زمستان گذشته همراه با مادر در آن زندگی می‌کند و در حال ترک اعتیاد است.

او می‌گوید: «در این مدت چند بار ترک کردم و باز لغزش کردم. هر بار هم یک هفته نشد که سمت مصرف رفتم. اما دیگر از این وضعیت خسته شده‌ام از یک سو دلم می‌خواهد مواد را ترک کنم و از طرف دیگر با مشاهده مادرم که همچنان مصرف کننده است وسوسه می‌شوم و می‌لغزم. حالا هم تصمیم گرفتم با کم کردن تدریجی مواد اعتیاد را ترک کنم.»

«از اینکه ترنس هستم عذاب می‌کشم تقاضای کمک هم کردم، اما هیچ اتفاقی نیفتاده است، چون پول ندارم. من در دو دنیای مختلف زندگی می‌کنم یکی نگاه و حس خودم و دیگری نگاه و حس دنیای پیرامونم. آن‌ها من را به عنوان یک دختر شناسایی می‌کنند در حالیکه من خودم را به عنوان یک مرد شناسایی می‌کنم. این حس دوگانه عذاب‌آور است و کنار آمدن با آن سخت.» این‌ها را سامر می‌گوید.

قهرمان این داستان تلخ تنها تا کلاس هفتم درس خوانده و زندگی مجالی برای علم‌آموزی و توانمندسازی به او نداده است. او حالا و در سن ۲۳ سالگی با تحمل مشقات روحی و جسمی قصد ترک اعتیادی را دارد که مدام او را به خود می‌خواند. با اینحال سامر تصمیم گرفته داستان زندگی‌اش را از نو بنویسد. او در حال یادگیری خیاطی است به امید اینکه روزی بتواند از راهی درست و مناسب زندگی کند و بتواند عمل تغییر جنسیت و درمان‌های آن را انجام بدهد. سامر همچنان امیدوار است روزی برسد که وسوسه مصرف مواد او را تسلیم خود نکند.

متولیان اجتماعی چه می‌کنند؟ 

 در ما خانواده نه تنها ارزشمند که مقدس است، قداستی که در موارد بسیاری می‌تواند بحران‌آفرین باشد. زنان، کودکان و نوجوانان اولین قربانیان این قداست هستند. وقتی کارکرد نهادی چنین مقدس در فرهنگ ایرانی معکوس شده و به جای کمک به رشد و تعالی اعضای خود باعث فرو رفتن آن‌ها در منجلاب شود همین قداست و نظام ارزشی باعث می‌شود که هیچ حمایتی از این اعضای آسیب‌دیده نشود تا مبادا این نهاد مقدس در هم بشکند. در چنین ‌ای عرف و فرهنگ معمول باعث می‌شود چشم نهاد‌ها و متولیان امور اجتماعی بر واقعیت تلخ خانواده‌های پرآسیب بسته شود.

همین تقدس بخشی به نهاد خانواده در کنار ناکارآمدی سیستم و قوانین حمایت از کودکان و نوجوان در کنار بی‌توجهی نهاد‌های حمایتی مانند بهزیستی باعث می‌شود که زنان، کودکان و نوجوانان آسیب‌دیده و در معرض آسیب از دایره حمایت‌های اجتماعی دولتی حذف شده و بار دیگر به دامان همان خانواده‌های پرآسیب بازگردند.

در ماجرای سامر، بهزیستی به جای حمایت از نوجوانی فراری از خانواده پرآسیب و کمک به او برای اقدامات درمانی و تغییر جنسیت بار دیگر نوجوانی ۱۶ ساله را با یک تعهد ساده پدر به دامان همان خانواده پرآسیب باز می‌گرداند بدون آنکه حداقل نظارتی بر نحوه زندگی این نوجوان و حتی برادرانش در این خانواده و رفتار‌های پدر داشته باشند.

نگاهی به دستان زخمی و پرخط سامر که خاطرات روز‌های پرخشم و غمگین و خودزنی‌های اوست نشان می‌دهد که باید هرچه زودتر در ساختاری منطقی کارکرد نهاد مهم خانواده مورد بررسی قرار بگیرد تا در صورت هرگونه قصور خانواده از این کارکرد، اعضای ضعیف و در معرض آسیب آن تحت حمایت قرار گرفته و اعضای آسیب رسان آن اعم از پدر یا مادر از سوی نهاد‌های متولی تحت نظارت شدید و جدی قرار بگیرند به نحوی که یا عملکرد اشتباه خود را ترک کنند یا اینکه از اعضای خانواده فاصله بگیرند.

بازگرداندن کودکان و نوجوان و در مواردی زنان به خانواده‌هایی پرخطر و آسیب همانطور که از زندگی سامر و افرادی مانند او مشخص است نه تنها کمک‌کننده و بازدارنده نیست که می‌تواند سرنوشت آن‌ها را تلخ‌تر از پیش کند چرا که به خانواده‌ها آموزش می‌دهد که هر بلایی که بر سر اعضای خود بیاورند باز هم این اعضا هیچ یاور و پناهی ندارند.

لحظه خروج از مرکز کاهش آسیب زنان درست در محوطه سبز پارک نزدیک به موسسه، با مادر سامر برخورد می‌کنیم که در حال بافتن چیزی است. نزدیکش که می‌رویم روسری‌اش را اندکی پایین می‌کشد با خجالت لبخند می‌زند و نگاهش را از ما می‌دزدد. مادری که خود قربانی یک زندگی مشترک پرآسیب است که در نبود حمایت‌های اجتماعی چاره‌ای جز فروماندن در دامن اعتیاد و ترک کردن فرزندانش‌ نمی‌یابد. شاید اگر قوانین و برنامه‌ریزان اجتماعی نگاهی به زندگی این زنان و فرزندانشان بیندازند نگاهی کارشناسانه‌تر به موضوع حمایت از خانواده و بیندازند، فارغ از تعصب‌ها و عرف‌هایی که می‌توانند به شدت دست و پا گیر باشند. 

ارسال نظر