اقتصاد۲۴- فاطمه هم میتوانست روزهای پیری را در آرامش بگذراند و به زندگی لبخند بزند، یا در گوشهای بنشیند و آلبوم خاطراتش را تورق کند، اما روزگار با او سر سازش نداشت. او حالا زنی ۷۰ ساله است که آخرین فصل زندگیاش را در یک مرکز کاهش آسیب میگذراند. در حالی که نه در جرگه زنان دارای اعتیاد قرار دارد و نه در گروه سایر آسیبدیدگان اجتماعی؛ او فقط بیسرپناه است.
فاطمه این روزها به جای زندگی در میان عزیزانش یا به جای زیستن در یک خانه سالمندان ساکت و آرام و در میان همسالانش هیچ چارهای ندارد به جز آنکه در میان هیاهوی زنان و دختران جوانی روزگار بگذراند که هم آسیب دیده اجتماعی هستند و هم میتوانند برای زنی در سن و سال او تولید آسیب کنند. این زن سالمند در میان زنانی زندگی میکند که اعتیاد و تنفروشی به دلایل مختلف به نوعی سبک زندگی آنان شده است، موضوعی که برای زنی به سن و سال او که با تمام سختیها به گونهای دیگر زیسته، آزاردهنده است.
او یکی از هزاران جانی است که در سال ۱۳۳۰ در کرمانشاه متولد میشود. خانوادهاش وضع مالی خوبی نداشتند، پدر نجار بود و روزیاش هم اندک. ۱۴ سال بیشتر ندارد که او را به عقد مردی درمیآورند که قرار است بخشی از آینده سخت او را رقم بزند. فاطمه همراه با همسر معلمش راهی تهران میشود. او در سالهای ازدواج فرزندی به دنیا نمیآورد، موضوعی که برای مرد و خانوادهاش قابل پذیرش نیست. آنها نوه میخواهند. مادر شوهر آستینها را بالا میزند تا پسرش را بار دیگر داماد کند. البته که آقا معلم هم موافقت میکند و در سایه قوانین پرتبعیض دست به ازدواج دیگری میزند.
بیشتر بخوانید: چرا جنایتهای خانوادگی زیاد شده است؟
فاطمه بعد از فهمیدن ماجرا به ۹ سال زندگی مشترکش پایان میدهد و در سن ۲۳ سالگی در شهری غریب تنها میماند تا یاد بگیرد روی پای خودش بایستد و سهمش هم از زندگی بشود تنهایی و بیهمدمی. شوهر هم از همسر جدیدش صاحب فرزند میشود، اما به قیمت بیخانمان کردن همسر اولش در روزگاری که طلاق و زن مطلقه بودن با هزاران انگ و مشکل همراه است.
او میگوید: «بعد از طلاق در شرکت تولید دارو به عنوان کارگر مشغول کار شدم تا اینکه پدرم به سرطان مبتلا شد. عاشق پدرم بودم نمیتوانستم دوری از پدرم را در شرایطی که چنین بیماری سختی داشت تحمل کنم. سال ۶۲ بود که بعد از ۱۰ سال کار و در سن ۳۳ سالگی استعفا دادم و به کرمانشاه بازگشتم.»
فاطمه آهی میکشد و ادامه میدهد: «پدرم ساکت و صبور بود و از دردش نمیگفت و این من را بیشتر آزار میداد. او ۲ سال بعد فوت کرد، یکسال نشده بود که مادرم را هم از دست دادم. آنقدر همدیگر را دوست داشتند که نتوانستند دوری از یکدیگر را تحمل کنند.»
فاطمه خانه کوچکشان در کرمانشاه را میفروشد و به تهران باز میگردد. بار دیگر به شرکت تولید دارو میرود تا شاید دوباره او را استخدام کنند، اما دست رد به سینهاش میزنند و میگویند این شرکت تنها خانواده شهدا را استخدام میکند. زن جوان که حالا نه خانوادهای دارد و نه درآمدی بعد از مدتها فکر و طی کردن راههای مختلف سرانجام تصمیم میگیرد که کار نگهداری از سالمندان و بیماران را در پیش بگیرد. از طریق آگهی روزنامه مشتریانش را پیدا میکند بیمارانی را میپذیرد که بتوانند به او جایی برای استراحت و زندگی بدهند.
او میگوید: «وقتی به هر دلیلی بیمارم را از دست میدادم برای زندگی به خوابگاه میرفتم تا زمانی که مشتری بعدی را پیدا کنم. البته گاهی هم به دلیل شرایط مالی نمیتوانستم خوابگاهی پیدا کنم، پس اندازم هم خیلی کم بود و توان کرایه خانه نداشتم. به همین دلیل گاهی بیسرپناه میماندم. گاهی اوقات در مرقد امام خمینی شب را به صبح میرساندم آن زمان مرقد حمام نداشت گاهی به خودم میآمدم و متوجه میشدم به دلیل استحمام نکردن تمام بدنم چرک و سیاه شده، گاهی در این شرایط برایم کار پیدا میشد و من برای ملاقات با کارفرما ناچار میشدم به پارک بروم تا بتوانم با سختی زیاد کمی به سر و وضعم برسم.»
این زن سالمند میافزاید: «از همان ۲۳ سالگی که متارکه کردم تا امروز که ۷۰ ساله هستم هرگز باری بر دوش کسی نبودم. روی پای خودم ایستادم، ازدواج هم نکردم، ترسیده بودم، دوست نداشتم بار دیگر همان تجربه تلخ تکرار شود. به خودم اجازه عاشق شدن ندادم، همان یکبار ازدواج و بیوفایی دیدن کافی بود.»
روزگار سالمندی از راه میرسد
به تدریج، بهار جوانی میرود و خزان از راه میرسد، روزهای پیری با سرعت سر میرسند. فاطمه کم کم توان کار کردن را از دست میدهد و هر روز کمرمقتر از روز قبل میشود، از دست و پا میافتد. سرانجام بعد از چند سال کار در منزل این و آن به عنوان سرایدار در یک بیمارستان خصوصی مشغول به کار میشود. حالا در شرایطی قرار دارد که حتما باید مکانی ثابت برای استراحت داشته باشد. بازی بد زمانه در سال ۹۸ او را به خوابگاهی در خیابان ولیعصر میکشاند.
خوابگاه، ساختمانی ۵ طبقه است و ۳۰ زن در آن زندگی میکنند. ۱۵ میلیون تومان یعنی تمام پساندازش را به رئیس خوابگاه میدهد و یک تخت رهن میکند تا ناچار نباشد هر ماه مبلغی از دستمزد اندکش را بابت کرایه تخت بپردازد. قرار میشود هر ۶ ماه یکبار کمی به مبلغ رهن اضافه کند. هیچ قراردادی هم امضا نمیشود.
یکسال بعد یعنی در سال ۹۹ بیسرپناهی مطلق او رقم میخورد. مدیر خوابگاه پول مالک اصلی ساختمان را نمیپردازد. مالک اصلی خوابگاه را پلمپ میکند، هیچکس متوجه ماجرا نمیشود. مدیر خوابگاه به دروغ میگوید که مشغول تعمیرات هستیم تا مجبور نباشد پول پیش ساکنان خوابگاه را به آنها بپردازد. یک هفته بعد مالک با مامور به خوابگاه میآیند. یک هفته بعد ساکنان خوابگاه ناچار میشوند خوابگاه را ترک کنند درحالیکه از مدیر اثری نیست. فاطمه در این ماجرا تنها داراییاش را از دست میدهد. او بیکس و بیدارایی در خیابانهای شهر سرگردان میشود. نه راه پس دارد نه راه پیش.
تنها دارایی او حقوقی یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومانی است که بابت ۱۰ سال کار در تولید دارو به حسابش واریز میشود، اما نه پساندازی دارد و نه خانوادهای که بتواند در کنار آنها از آوارگی نجات پیدا کند. تمام وسایلش را به یک کفاش دورهگرد میبخشد.
حالا دو سال است که شکایت فاطمه از این فرد ادامه دارد، اما هنوز به نتیجهای نرسیده و مشخص هم نیست که موجر خوابگاه در ایران است یا نه.
آوارگی فاطمه با همین از دست رفتن پسانداز اندکش پررنگتر از قبل میشود. او یکی دو شب را درحالیکه چمدانش را در کنار دارد در خیابان به صبح میرساند تا اینکه یکی از دوستانش متوجه میشود که یک مرکز کاهش آسیب در پارک شوش از زنان بیسرپناه حمایت میکند. فاطمه و دوستش به مرکز کاهش آسیب «نور سپید هدایت» میروند. او لحظه ورودش به این مرکز را اینگونه توصیف میکند: «ما به این شرایط عادت نداشتیم. آدمایی که در این مرکز بودن رفتارشون متفاوت بود. یکی داشت چرت میزد، یکی سیگار میکشید، یکی خاطراتی را برای دوستانش تعریف میکرد که برای من خجالتآور بود. من و دوستم همدیگر را بغل کرده و گریه میکردیم. به هر حال دوستم من را به مدیرعامل موسسه سپرد و رفت پیش خانوادهاش و من در اینجا ماندگار شدم. متاسفانه من با درآمد اندکی که داشتم هرگز نتوانستم خانهای تهیه کنم و امروز هم به اینجا رسیدم.»
بیشتر بخوانید: تهران با شتاب به سمت مرگ میرود
این زن سالمند ۱۵ سال پیش یعنی در سن ۵۵ سالگی به کمیته امداد و بهزیستی مراجعه میکند تا او را تحت پوشش قرار دهند، اما هیچ یک از این دو سازمان مثلا حمایتی به فریاد این زن تنها نمیرسند دلیل آنها برای این عدم پذیرش او حقوق ماهانهای است که در آن زمان تنها ۳۶۰ هزار تومان بوده است و بس.
فاطمه میگوید: «برای آخرین کاری که کردم دریافتیام ماهانه دو میلیون و ۵۰۰ هزار تومان بود. آن زمان از یک فرد دارای معلولیت ذهنی و جسمی نگهداری میکردم تا اینکه او مبتلا به کرونا شد و دیگر نتوانستم از او نگهداری کنم. البته این موضوع هم بود که دیگر قدرت سابق را نداشتم.»
او در سالهای سالمندی هم بار دیگر به بهزیستی و کمیته امداد مراجعه میکند تا شاید به عنوان یک زن تنهای سالمند او را تحت حمایت خود درآورند، اما باز هم جواب همان است که بود: «تو تحت پوشش تامین اجتماعی هستی.»
این زن سالمند میگوید: «همه اقوام من از دنیا رفتهاند. اگر هم کسی بود این روزها کسی نمیتواند از دیگری حمایت کند. من هر روز دعا میکنم که آن خانم پیدا شده و پولم را پس بدهد. بعد هم خداوند پاهایم را شفا بدهد تا هم بتوانم به بیماران کمک کنم و هم درآمد داشته باشم و از این شرایط راحت بشوم.»
فاطمه در دوران جوانی به سختی کار کرده و هرگز اجازه نداده که سختیهای روزگار او را به جایی بکشاند که پا روی اخلاقیات و باورهایش بگذارد. او با وجود فقر و سختی یافتن کار آن هم در شرایطی که تنها سرپناهش خانه بیماران بوده است بارها موقعیتهای کاری را به دلیل پیشنهادهای سخیف و کثیفی که به او شده از دست داده است. او میگوید: «بارها به من پیشنهادات بدی میشد و وقتی نمیپذیرفتم من را از خانه بیرون میکردند. بارها میشد که افرادی قصد سوءاستفاده از من را داشتند و حتی سعی میکردند من را لمس کنند و به همین دلیل کار را رها میکردم.»
چشمهای روشن فاطمه اینروزها کمسوتر شده، راه رفتنش کندتر و نیازش به حمایتش بیشتر. او در این شرایط سنی قادر به جابهجایی بیماران نیست، زانوهایش کم توان شده و به راحتی خم و راست نمیشود به قول خودش اگر یک روز راه برود، دو روز باید استراحت کند، زود از نفس میافتد و دیگر آن زن جوان توانمند و قوی سابق نیست. خلاصه اینکه فاطمه این روزها نه تنها نمیتواند پرستاری از دیگری را برعهده بگیرد که خود نیاز به پرستاری و مراقبت دارد، اما حالا به دلیل خوابآلودگی نهادهای حمایتی و بیبرنامگی مسئولان درباره سالمندان بیخانمان، او ناچار شده روزهای پیریاش را در بدترین شرایط ممکن بگذراند، در میان آسیب و هیاهو در یک مرکز کاهش آسیب زنان جایی که اصلا مناسب حال و روز او نیست.
سپیده علیزاده مدیرعامل موسسه کاهش آسیب زنان «نور سپید هدایت» که فاطمه این روزها مهمان اوست میگوید: «در حال حاضر ۹ زن سالمند دیگر هم که شرایطی مشابه فاطمه دارند، در مرکز جامع کاهش آسیب بانوان زندگی میکنند. ستاد پذیرش بهزیستی فعلا به دلیل کرونا امکان پذیرش آنها در مراکز سالمندان را ندارد. نهادهای حمایتی، امکان حمایت جدی ندارند. به علاوه ما خودمان مرکز بهزیستی هستیم و این سالمندان فعلا از خدمات ما استفاده میکنند.»
او ادامه میدهد: «نگهداری از سالمندان شرایط ویژهای میطلبد و خدماتی که در این مرکز ارائه میشود خدمات تخصصی افراد سالخورده نیست. این خانمها باید در شرایط مناسب سن و سال و سبک زندگیشان زندگی کنند، یعنی جایی که برای زندگی سالمندان مناسبسازی شده است مثلا سرویس بهداشتی آنها باید به لحاظ مسافت تا خوابگاه و همچنین شرایط جسمی آنها مناسب باشد. آنها نباید در نوبت حمام بمانند یا از خوابگاه تا حیاط را برای استفاده از سرویس بهداشتی طی کنند.»
علیزاده میافزاید: «مهمتر آنکه این افراد بهتر است در محیطی که سایر افراد آسیبدیده هستند زندگی نکنند. در اغلب خوابگاههایی که مخصوص سالمندان نیستند، جوانها حضور دارند که انرژی و هیاهوی زیادی هم دارند درحالیکه سالمندان به آرامش نیاز دارند و باید ساعت بیشتری بخوابند، به موقع داروهایشان را مصرف کنند و... همه این موارد باعث میشود که شرایط سالمندان بحرانی باشد، اما با اینکه خدمات ما تخصصی سالمندان نیست، اما فعلا به دلیل شرایط کرونا ما همه افراد بیسرپناه را پذیرش میکنیم.»
درحالیکه به گفته متخصصان ۲۰ درصد از جامعه سالمندان کشور زیر خط فقر زندگی میکنند، نهادهای حمایتی، اما وظایف خود را به فراموشی سپرده و برای عدم پذیرش نیازمندان به حمایت، بهانهتراشی میکنند این سازمانها در هر نشست و گفتگویی آمار خدماتشان را ارائه میدهند، اما وقتی پا به میدان حقیقت میگذاری، واقعیت مانند سیلی در گوشت صدا میدهد.
فاطمه بانوی ۷۰ ساله در دایره همین ۲۰ درصد سالمندان زیرخط فقر قرار دارد، او با دستانی خالی و با دنیایی پر از نیاز به مهر و آرامش در جامعهای عبوس رها شده درحالیکه نه بهزیستی و نه کمیته امداد که هر دو داعیه حمایت از سالمندان و از کارافتادگان را دارند، اما او را با مشکلاتش وامانده و آواره رها کردهاند، جالب آنکه دبیرخانه شورای ملی سالمندان کشور در سازمان بهزیستی واقع شده و کمیته امداد هم وظیفه پذیرش سالمندان بیحمایت را برعهده دارد، اما حقوق یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومانی او آنچنان در نگاه پرسنل این دو نهاد پررنگ است که فراموش کردهاند این مبلغ برای زنی سالمند، تنها و بیخانمان نمیتواند آرامش و رفاه و حتی سرپناه مورد نیازش را مهیا کند. جامعه، فاطمه و سالمندانی مانند او را در فصل آخر زندگی تنها گذاشته است.
تاسفآورتر آنکه در حال حاضر سالمندان تنها ۱۰ درصد جمعیت کشور را تشکیل میدهند، وقتی سیاستگذاران اجتماعی از عهده حمایت از این گروه اندک برنمیآیند واقعا باید نگران بود که در دهه آینده و با افزایش جمعیت سالمندان و بهویژه سالمندان تنها، چه سرنوشتی در انتظار این بخش بزرگ جامعه خواهد بود؟
منبع: جامعه ۲۴