اقتصاد۲۴-اولین چیزی که قبل از همهمه جمعیت به گوش میرسد صدای دختریست که به نظر میرسد با عصبانیت تلاش میکند تا چیزی را توضیح دهد، طرف مقابل انگار از او عصبانیتر است. چهرههای خسته ساعت ۱۸ عصر و شلوغی مردمی که میخواهند زودتر به خانه برسند و بدنهایی که مدام در شلوغی بهم برخورد میکنند مرا با موج جمعیت به جلو میراند. سمت چپ درب ورودی، دو خانم ایستاده اند. اینجا ایستگاه «تئاتر شهر» متروست.
یکی درشت است، شاید ۱۷۵ یا بیشتر باشد، هیکل درشتی دارد و به خانمی که کنارش ایستاده است درباره این که به چه کسی، چه بگوید امر و نهی میکند. دیگری ماسک بر چهره دارد، با وجود هوای سرد تمام پیشانی اش را عرق پوشانده است. تلاش میکند بلند صحبت کند یا به چشم دخترانی بیاید که تا شانه شان هم نمیرسد. ماسک را تا زیر بینی اش پایین میکشد و این بار تلاش میکند تا با لمس شانه دخترها نظر آنها را به خود جلب کند. من دورتر در حالی که تلاش میکنم تا جلوی مانتوام را با یک دست و پلاستیک و کوله ام را با دست دیگر کنترل کنم بی آنکه شالم بیفتد، به آنها نگاه میکنم.
با حرص به سمت درب ورودی میروم و تلاش میکنم از دورترین نقطه به آنها بگذرم، آقایی با لحنی که تلاش میکند حرصش را پنهان کند زیرلب فحش میدهد، تا میخواهم منم غری در همراهی با او بزنم، زن قد بلند میگوید: بکش جلو خانم
نمیدانم دقیقا حرص بود یا نفرت، اما هر چه که بود نگاهش با آن نگاه مهربانانهای که رسانهها ادعا داشتند و لحنش با آن لحن محبت آمیز که میگفتند یکسان نبود. انگار به موجودی کریه نگاه میکرد. هنوز دو قدم جلوتر نرفته بودم که در ۲ متری ام دوربینی را رو به رویم دیدم. گلو و چشم هایم از هوای آلوده مرکز شهر میسوخت، موج گرمایی که به صورتم زد معده ام را بهم زد، چهره ام را بهم کشیدم، این بار دوربین به من نگاه کرد و دوباره صدای کلیک آرامی شنیدم. مردی که پشت دوربین ایستاده بود بالاخره دیده شد، به طور قطع از من کوتاهتر بود، نهایتا ۱۶۵ سانت بود، چاق بود و بین ریشهای مشکی بلندش موهای سفیدی دیده میشد. اخم کرده بود، انگار کار مهمی انجام میداد که اگر تمرکز نمیکرد، امورات مملکت بهم میریخت.
بیشتر بخوانید:یک پیشنهاد عجیب برای استقرار حجاببانها
کوله ام از روی پشتم افتاد و به ظرف غذایی که داخل پلاستیک بود برخورد کرد، تلاش کردم خودم را جمع و جور کنم، سیم هندزفری ام بین شالم گره خورده بود و زمزمه آهنگم وسط همهمه مترو به گوشم میخورد در حالی که با دستم جلوی مانتو، گوشی و شالم را گرفته بودم، با مرد چشم در چشم شدم.
-عکس میگیری؟ با اجازه کی عکس میگیری؟
با خشونت به سمتم آمد، معده ام همچنان بهم ریخته بود. تلاش کرده نادیده بگیرم و به مسیرم ادامه بدهم.
-وایستا ببینم گوشیت رو باز کن ببینم.
دقیقا نمیدانستم من بیشتر ترسیده ام یا او، با اخم نگاهش کردم، خستگی جراتم را بیشتر کرده بود و حوصله ام را کمتر...
-چی میگی آقا؟ مگه من بیکارم؟
بی آنکه حتی نگاهم کند دوبار پشت سر هم تکرار کرد: کارت ملی سریع...
انگار میدانست بار اول تنها وقت کرده ام به مسخرگی درخواستش فکر کنم. تلاش کردم به مسیرم ادامه بدهم، صدا زد، حقیقتا نشنیدم چه اسم یا فامیلی را بکار برد فقط در ثانیه خانمی قد بلند از پلهها خود را از بین جمعیت به ما رساند.
با اخمی که پیشتر هم دیده بودم: عکس گرفته، گوشیش و بگیر
دوباره سراغ دوربین رفت و زن با تنفر نگاهم کرد: گوشی رو باز کن ببینم... سریع باش کار داریم
زیرلب زمزمه کردم: این کاره؟
شنید و نشنید به خود نیاورد، گالری گوشی را باز کردم و رو به رویش گرفتم: من عکس نگرفتم، اما شما گرفتید!
به تمسخر جمله ام توجهی نکرد گفت: گفتم کل گوشیت و ببینم نه فقط گالری! کارت ملی چی شد؟
-کارت ملی ندارم. گفتید عکس گرفتم دیدید که نگرفتم. کار دارم دیرم شده...
-یعنی چی که نداری؟ مدرک چی داری؟
-شناسنامه دارم
-بیار بیرون سریع کار داریم
این بار به طور واضح پوزخند زدم، فقط میخواستم بروم، لحظهای هم نمیخواستم آن جا بمانم. شناسنامه را به زور از وسط کوله سنگینم بیرون کشیدم، گوشی اش را باز کرد و از صفحه اول شناسنامه ام عکس گرفت: برو صفحه بعد...
از صفحه دوم شناسنامه هم عکس گرفت: شالم بکش جلو
شناسنامه را داخل جیب پشتی شلوارم جا کردم و با بی حوصلگی پلاستیک و کوله را با خود میکشیدم، انگار سنگینتر شده بودند.