اقتصاد ۲۴- در این مطلب با زندگی شخصی لعیا زنگنه بیشتر آشنا میشویم. لعیا زنگنه متولد سال ۱۳۴۴ در تهران از بازیگران سینما و تلویزیون است. لعیا زنگنه دارای مدرک کارشناسی تئاتر از نیز میباشد. لعیا زنگنه از سال ۱۳۷۰ فعالیت خود را در تاتر آغاز کرد. لعیا زنگنه در سال ۱۳۷۵ با نقش آفرینی فیلم راز مینا ساختهی عباس رافعی وارد عرصهی سینما شد. وی در دوران دانشجویی در چند نمایش از جمله پارانویا، یادگار، خال خالی (عروسکی) و نیز در فیلم کوتاه دانشجویی در کنج تنهایی بازی کرد.
رشته تحصیلی من ادبیات نمایشی بود و از بازیگری متنفر بودم. در دانشگاه دوستان سالبالایی، میگفتند بیا تئاتر کار کن، ولی تصور اینکه روی صحنه بروم برایم باورکردنی نبود. فکر میکردم تمام دغدغه من ادبیات نمایشی است. خلاصه اینکه هیچکدام از سالبالاییهایی که آمدند زورشان به من نرسید؛ غیر از جمشید بهمنی که آمد و به من گفت تو فقط بیا بنشین کنار صحنه.
من هم رفتم و یک روز خودم را وسط صحنه دیدم… بی نهایت احساس عجیبی بود، اصلا یک دنیای دیگری بود… یادم هست پلاتوهای آنجا – یعنی دانشکده سینما – تئاتر را تازه بازسازی کرده بودند و آنقدر حس غریبی بود که من میگفتم بچهها کفشهایمان را دربیاوریم برویم داخل… من ۳،۲ ماه بعد از ورودم به دانشگاه آنقدر شوکه شده بودم که میخواستم تغییر رشته بدهم. میخواستم بروم تدوین، ولی حالا خیلی خوشحالم که در آن مقطع جای درستی قرار گرفتم.
کلی کار دانشجویی کردم، با دکتر رفیعی کار کردم…، اما کار تصویری من، از بازی در پایاننامه سینمایی دو نفر از دوستانم شروع شد با آقای… فکر میکنم رضا ایرانمنش که مرتب سرصحنه به من میگفت تو خیلی خوب بازی میکنی و من با خودم میگفتم این دیوانه است [میخندد]!
گفت چرا کار نمیکنی؟ گفتم دارم تئاتر بازی میکنم. گفت نه، تصویر. من هم حرفم این بود که تصویر نه؛ تا اینکه آقای ایرانمنش به من گفت غلامرضا رمضانی میخواهد یک کار بسازد و تو فقط بیا فیلمنامه را بخوان. من فیلمنامه را خواندم و… مثل اینکه غیرعادی بود… چند برگ از وسط یکی از این دفترهای بزرگ قدیمیکندم و نشستم تمام اشکالات فیلمنامه را – بهنظر خودم – پشت و روی این برگها نوشتم و بردم دادم به آقای رمضانی.
آقای رمضانی گفت که نه، تو به درد ما نمیخوری. بلند شو من تو را یک جایی ببرم. من هیچچیز نمیدانستم غیر از اینکه گفتند دفتر آقای شاهسواری است. ایستادم وسط همان سالن بیرون و از یکی از اتاقها آقای لبخنده خارج شد و یکجوری مرا نگاه کرد که انگار از مریخ آمدهام [میخندد]! که بعد من رفتم خانه گفتم رفتم به دفتری که همه چیزش غیرعادی بود. گفتند چطور؟ گفتم یکجور غیرعادیای خوب بود.
مدتی بعد زنگ زدند، گفتند برای کار بیایید و من هم رفتم، فقط به دلیل آدمهایش… من خیلی اینجوریام. خلاصه اینکه آمدم و تمرینهای کلی بیان و احساس و این مسائل شروع شد، ولی باز هم نمیدانستم که نقشم چیست. به من گفتند چادر میتوانی سرت کنی؟
میدیدم که دخترهای دیگر همه با چادر میآیند و تست میدهند… روز آخر به ما گفتند نقشها را میخواهیم بگوییم و تو مریمی. بعد فیلمنامه را که دادند، من نشستم به خواندن و دیگر نتوانستم بگذارم زمین… متن بینظیری بود. یعنی دیگر به این فکر نکردم که تو که بازیگری را دوست نداشتی… آن اتفاق دیگر افتاده بود.
ستاره یعنی چی؟ آدم چطوری ستاره میشود؟ اینکه پرکار باشد؟ من میتوانم به جرات بگویم که هنوز روی همان موجی هستم که زیر پایم آمده البته نه با پرکاری یا اینکه روی جلد مجلهها باشم. من این کار را نمیکنم. من نمیخواهم مانکن باشم یا شو بدهم. اینها انتخاب من نیست. میتواند انتخاب فرد دیگر باشد- که قابل احترام هم هست-، اما من آن کار را نمیکنم. اگر میخواهند بگویند استار نماندم، باشد. من نمیخواستم -به آن معنی- استار باشم. نسبت به ستاره شدن گارد ندارم، ولی میگویم اگر لازمهاش این است که دنیای خصوصیات را از دست بدهی -چون یکیاش این است دیگر- من این را دوست ندارم و این کار را نمیکنم.
من با استار شدن مشکل ندارم، ولی دوست ندارم راجع به زندگی خصوصیام حرفی بزنم. اگر استار شدن لازمهاش این است که این کار را بکنی، من نمیتوانم. فرق بین مریل استریپ با آنجلینا جولی – که باهاش خیلی مسئله دارم- چیست؟ خیلی واضح است دیگر. نمیگوییم کی خوب است و کی بد. متفاوتند. کی این تفاوت را تعیین میکند؟ خودشان. بعد آیا یکی میگوید این بد است و دیگری میگوید آن یکی نه اصلا قشنگیاش به همین است. به یکدست نبودن. به هر حال یک فرقی هست بین رویا نونهالی با فلان بازیگر که نمیشود هم اسم برد!
من غارم را خیلی دوست دارم. دوستان صمیمیام میگویند که تو انگار یک دیوار دورت هست. انگار میترسم که مرا بشناسند…، چون این اتفاق افتاده که دیوار دورم را برداشتهام و اجازه دادهام که به من نزدیک شوند و بعد عکسالعملهایی دیدهام که آزردهام کرده است. اینجا آدمها خیلی راحت اجازه قضاوت کردن درباره تو را به خود میدهند. وقتی من بازیگر وارد دفتر کارگردانی میشوم که زنگ زده و به من پیشنهاد کار کرده اولین حرفی که میزند این است که اه! خانم زنگنه شما همیشه با این لباس میروید بیرون؟ و من فکر میکنم این آقا وقتی به یک بازیگر خانم زنگ میزند انتظار دیدن دختری که لباس ساده پوشیده و کارهای عجیبی با صورتش نکرده ندارد… خب اذیت میشوم. این اختیار را به او میدهم که مرا انتخاب نکند، اما نمیتوانم بگویم دلم نمیسوزد.
«در پناه تو» حد فاصل دو دوران است. نقطهای است بر پایان عصری در تلویزیون که در آن، زن و شوهرها از اول زن و شوهر بودند و آدمها تا پیش از مراسم خواستگاری، طرف ازدواجشان را نهایتا یکی، دو نظر دیده بودند. عصر داستانهایی کــه شخصیـتهایشــان از نوجوانی مستقیما پا به بزرگسالی میگذاشتند و روایت جوانانه، تنها به سرگذشت عبرتآموز «ف. م» ۲۰ساله از تهران محدود میشد. عصر جوانهایی که در بحبوحه انقلاب و جنگ و سازندگی، وقت و عذری برای سرکشی و بیمسئولیتی و عاشقی نداشتند.
«در پناه تو» در میان چنین تصویر و تصوری آمد و عشق زمینی را – نه به عنوان آزمون و امتحان و وسوسه– در هیئت یک واقعیت خوشایند گریزناپذیر به تلویزیون آورد. در این راه، مثل هر پیشگام و خطشکن دیگری تهمت چشید و رنج کشید و «اصلاح» شد. اما ماموریتش را هرطور که بود انجام داد: اتفاق، افتاده بود؛ دیگر کسی نمیتوانست عشق و جوانی را انکار کند.
فیلمنامه برایم از درجه بسیار بالایی برخوردار است همچنین مدتی هم ایران نبودم بنابراین تعداد فیلمهای سینماییام محدود است و گزیده کار کردم. برای پذیرفتن هر نقش ابتدا باید گروه را دوست داشته باشم، حتی اگر کار هم ضعیف باشد چنانچه ارتباط مناسبی با گروه برقرار کنم حاضرم در فیلم حضور یابم، بنابراین ابتدا متن و بعد کارگردان برایم مهم هستند البته قرارداد هم مهم است، اما در درجه بعدی قرار دارد. من در اولین کار تصویریام (در پناه تو) با یک هجوم مواجه بودم که انتظارش را نداشتم بنابراین از آن به بعد بسیار مراقب هستم که در هر فیلمی بهترین کار زندگیام را ارائه دهم، چون مردم از من توقع دارند؛ بنابراین نقش اول یا مکمل برایم زیاد مهم نیست و مهم این است که نقش مرا درگیر خود کند.
نمیتوانم بگویم من به عنوان یک بازیگر زن رنج نمیبرم از اینکه نتوانم با صراحت حرفم را بزنم و خودم باشم. نمیتوانم بگویم که مثلا من سه تا بچه دارم -ندارمها-، ولی نمیدانم به عنوان یک بازیگر چرا باید بچهام را پنهان کنم؟ کاش اینطور نبود. کاش ما آدمها را همینطور که هستند میپذیرفتیم. کاش قضاوت نمیکردیم و کمی حق انتخاب به آدمها میدادیم… مثلا یادم هست آن اوایل عکس من روی جلد یکی از مجلات چاپ شد و من دوست نداشتم و زنگ زدم خیلی دانشجویی و ساده گفتم چرا عکس مرا چاپ کردهاید؟ گفتای بابا خانم، از خداتان باشد. بقیه به ما پول میدهند که عکسشان را چاپ کنیم. خب من دوست نداشتم، ولی این حق انتخاب را به شما نمیدهند و این مرا آزار میدهد.
عاشق فوتبالم! اما تیمم نابود شد؛ آرژانتین! ولی تیمیکه با آن گریه کردم غنا بود… نمیتوانید تصور کنید وقتی من فوتبال میبینم چه ریختیام. اصلا یک آدم دیگر میشوم… شاید یکی از دلایلی که فوتبال را دوست دارم، همین است که کاملا زمان و مکان و همهچیز از یادت میرود و هرچیزی که چنین خاصیتی داشته باشد، حال مرا خیلی خوب میکند… بچهها هم همینطورند؛ فوتبال و بچهها.
منبع: افکار نیوز