
اقتصاد۲۴- تا «پروان» سه روز و سه شب راه است. راه دور کوچههای تنگ دروازهغار تا دامنههای هندوکش، «ظریفه» را به پسرش میرساند. او را رد مرز کردهاند و مادر طاقت نمیآورد پسر ۱۶سالهاش در ولایت پروان تنها بماند. دست شوهر و سه فرزندش را گرفته و خود را به راه دشوار سپرده. آنها بعد از تقلای بسیار پولشان را از صاحبخانه پس گرفتهاند، اندک وسایل خانه را به باربری سپردهاند و در اتوبوسی نشستهاند که به مشهد میرود؛ و از آنجا تا مرز دوغارون، و بعد هرات و قندهار، و بعد کابل و چاریکار. آنجا دختران را به مکتب راه نمیدهند، طالبان اینترنت را قطع کرده، بیکاری و گرانی است. ولی باید رفت.
ظریفه و شوهرش از سال ۱۳۸۷ میان ایران و افغانستان در رفتوآمدند. در جستوجوی جایی برای زندگی بهتر. «نیما ایران به دنیا آمد، ستایش افغانستان. نشد آنجا بمانیم. کار پیدا نمیشد. خانه گران بود، همهچیز برای ما گران بود. زندگی بسیار بهسختی میگذشت. چاره نداشتیم، پول قرض کردیم و پاسپورت گرفتیم. باردار بودم که دوباره آمدیم تهران. شوهرم کارگر روزمزد شد و ماندیم تا امسال که گفتند کسانی که برگه سرشماری دارند، باید بروند.» در این ماهها بازگشت آنها در گرو پس گرفتن پول پیش اجاره خانه بود. مثل بسیاری از مهاجران افغان. «صاحبخانه آدم خوبی است. فقط نداشت که بدهد.» حالا که بعد از مدتها پول جور شده است، زن برای رفتن دل توی دلش نیست.
نیما را چهارمین روز جنگ گرفتند. «گفته بودند تهران را خالی کنید. ما داشتیم میرفتیم طرف پاکدشت که پسرم را از ماشین پایین کشیدند و بردند.» ظریفه که در یکی از اتاقهای مؤسسه توانمندسازی «ندای ماندگار» نشسته، در این نقطه از روایت سفر پیش رو، دستهایش را در هم قفل میکند. «اصلاً مدارکمان را نگاه نکردند. گفتند اتباعاید، باید بیایید پایین و فقط پسرم را بردند. مأمور به شوهرم گفت بیا کلانتری، مدارک بیاور، پسرت را آزاد میکنیم. من آنجا هرچه گریه کردم که پسرم کوچک است، مدرسهاش مانده، بگذارید حداقل امتحانش را بدهد، قبول نکردند.» پسر را یک شب در کلانتری پاکدشت نگهداشتند. «گفتم ولش کنید، بچه است، میترسد، تمام این سالها یک شب از من دور نبوده. گفت نه خانم، برو فردا ولش میکنیم. من خانه نرفتم. تا صبح ماندم پشت در.» صبح فردا او را به پلیس امنیت بردند و پدر و مادر ماشین گرفتند و دنبالشان رفتند. «بچهام شب در کلانتری گرسنه مانده بود. ساعت دو ظهر کیک و آبمیوه گرفتم و رد کردم تا برسد دستش. بعد او را بردند اردوگاه ورامین و آنجا هم سه شب نگهش داشتند.» ظریفه و شوهرش سه روز و سه شب پشت در اردوگاه بودند. پشت آن در از چشمهای گریانشان هم کاری برنیامد. زن غذا از گلویش پایین نمیرفت. گرمای کشنده خرداد بود. «شوهرم میگفت برویم خانه، فایده ندارد. میگفتم چطور دلم آرام بگیرد؟» شب سوم راضی به رفتن شد. «بعد از سه شب آمدم خانه. پسرم زنگ زد گفت مامان، من مرزم، پولی ندارم. فریاد زدم بچه را رد مرز کردند، برویم.» ظریفه به صدای بلند میگرید. دریای پنجشیر از بلندیهای هندوکش سرازیر میشود.
بیشتر بخوانید:فیلم/ اتباع افغان همچنان در حال استفاده از یارانه نان هستند
در ماههای گذشته هزاران خانواده افغان ناچار به ترک ایران شدهاند. مهلت خانواده ظریفه برای بازگشت ۱۵ شهریور تمام شد. «هر روز اضافی ۷۰۰ هزار تومان جریمه دارد. اصلاً بهخاطر پسرم باید برویم.» تمام چیزی که داشتند، وسایلی ساده و ۱۵۰ میلیون تومان پول پیش خانهای در دروازهغار بود. زنگ زدند به صاحبخانه. «گفتم بچهام آنجا تنهاست. نوجوان است. شاید با هزار رقم آدم بگردد. فکوفامیل هستند، اما هیچکس مادر و پدر نمیشود. پولمان را پس بده که برویم. هی گفت هفته بعد، هفته بعد. چند هفته منتظر ماندیم. آخرش ۵۰ تومان جور کرد. گفت همین را هم قرض کرده. صاحبخانه آدم بدی نیست. میگفت من دو سه تا خانه دارم، همه خالی کردهاند و رفتهاند، وقتی مستأجر بگیرم، پول شما را میدهم. میگفت بروید افغانستان، پول را برایتان میفرستم. چطور میتوانستیم؟ باید وسایل خانه را میفرستادیم، آنجا خانه پیدا میکردیم. بدون پول که نمیشد. شوهرم قبول نکرد. مجبور شدیم صبر کنیم.» آنها هفتهها صبر کردند تا باقی پول جور شد و آن را گذاشتند برای کرایه سفر، فرستادن وسایل خانه و ادامه زندگی در افغانستان. «اینجا وسایلمان را مفت هم نمیخریدند. فرش ۱۲متری را ۵۰۰ هزار تومان هم از ما نمیگرفتند. اگر میفروختیم، باید دوباره سه هزار افغانی میدادیم برای فرش. چندبرابر اینجاست.»
اشکهای ستایش مثل مروارید است. دانهدانه روی گونههای سیزدهسالهاش قل میخورد و پایین میآید. از اول مهر که بچهها به مدرسه رفتند و او نرفت، در خانه بغ کرده بود. برای آخرین بار به مدرسه رفته و با همکلاسیها خداحافظی کرده است. دوستان هم را در آغوش گرفتهاند و گفتهاند روزی دوباره یکدیگر را خواهیم دید. ستایش از افغانستان چیزی یادش نیست. وقتی پدر و مادرش به ایران آمدند، یکساله بود. «از حرفهایی که شنیدهام، از اینکه میگویند طالبان نمیگذارد دخترها بیایند بیرون میترسم.» نگران درس و مدرسه است. «مدرسه خیلی خوب بود. درسم خوب بود. بیشتر درس اجتماعی را دوست داشتم. اگر اینجا میماندیم، میتوانستم خودم را بالا بکشم. میتوانستم با معدلهایی که میگیرم در دبیرستان علوم تجربی بخوانم. آرزو داشتم دکتر شوم. اما حالا چی؟»
طالبان میگویند «رفتن دختران به مکتب مغایر با فرهنگ افغانستان است». از روزی که آنها کشور را در دست گرفتهاند، دختران از پایه ششم بهبعد حق تحصیل ندارند. ستایش همه خبرها را خوانده است. «ما دخترها باید در خانه بمانیم و بیرون برقع بپوشیم. حتی بعد از زلزله بزرگ زنها زیر آوار ماندند. طالبان میگفتند نمیتوانیم نامحرم را از زیر خاک بیرون بیاوریم. من شنیدهام که درمان زنها هم آسان نیست. میخواستم دکتر شوم که زنها هم درمان شوند. دوست ندارم توی خانه بمانم. نمیتوانم. اگر بتوانم به بچههای همسن خودم درس بدهم که آنها بتوانند یاد بگیرند، خیلی خوب میشود.»
بیشتر بخوانید:مهاجران افغان در ایران چقدر آب مصرف میکنند؟
شوهر ظریفه اینجا کارگر روزانه بود. جوشکاری هم میکرد و بعضی وقتها کار نبود. «از اول بهخاطر کار آمده بودیم ایران. حالا هم میگویند در افغانستان وضع خراب است. خیلیها بیکارند. نمیدانیم چه میشود.» صدها هزار مهاجر بازگشته از ایران و پاکستان هم نمیدانند چه میشود. بیکاری بحران شده است. ستایش در مؤسسه پارچهبافی یاد گرفته بود و ظریفه هم خیاطی میکرد و امید داشت در پروان با همین چرخ، خرج زندگی و تحصیل بچهها را در بیاورد؛ اما مجبور شد چرخ خیاطی را بفروشد. «نشد چرخ را با باربری بفرستم. نگرفتند. فروختمش چهار میلیون تومان. آنجا هم خیاطی زیاد است. کاش بشود بروم کارگری. بهخاطر بچههایم که درس بخوانند. برای دخترم کاری نمیشود کرد. پسرم هم آنجا درسش به خوبی ایران نمیشود.»
ستایش شنیده که میشود در مدرسههای آنلاین تحصیل کرد. «داریم میگردیم که از اینجا معلمی به من درس بدهد.» ظریفه میگوید: «بله میشود، ولی اینترنت خیلی گران است. کاش بشود کاری پیدا کنیم که برای خریدن اینترنت پول کافی داشته باشیم.» نیما کلاس دهم کامپیوتر را بدون گذراندن آخرین امتحانها تمام کرده و میرود کلاس یازدهم. اینجا در کلاس آنلاین زبان شرکت میکرد. ظریفه در تماسهای کوتاه این مدت به او گفته: «مامانجان، با این پسرها که میگردی، حواست باشد سیگار نکشی. یک وقت کار اشتباهی نکنی.» هفته پیش زنگ زد و گفت ۸۰۰ افغانی میخواهد برای اینترنت. دیگر از او خبری نشد. «اینترنت درست کار نمیکرد. نتوانستیم خوب حرف بزنیم. از آن روز خبری از او نداریم. برایش پیغام گذاشتهام که هر وقت به اینترنت رسید، جواب بدهد.» از ۲۴ شهریور شهربهشهر اینترنت قطع شده است. طالبان هفته آخر شهریور این محدودیت را از ولایت بلخ آغاز کرد و ولایتبهولایت پیش رفت. دفتر والی طالبان در بلخ اعلام کرده که اینترنت فیبر نوری طبق حکم رهبر این گروه و برای جلوگیری از «منکرات» قطع شده است. قطعی سیام شهریور به پروان رسید و از آن روز خبری از این ولایت نیست. در چهار سال گذشته که طالبان حق تحصیل را از دختران گرفت و هزاران کلاس خالی شد، اینترنت نقش مدرسه را داشت. قطعی اینترنت صدای مردم افغانستان را خاموش کرده است. کلاسهای آنلاین با سرعت ناچیز اینترنت چطور ممکن است؟ ستایش این را هنوز نمیداند.
نیما برای خواهرش عکسهایی فرستاده و نوشته بود: «پروان قشنگ است». «داداشم میگوید اگر کار باشد، همهچیز خوب است. میگوید خیلی از افغانیها از ایران رفتهاند و حتی خانههای کوچکی را پر کردهاند که هیچکس دلش نمیخواست در آنها زندگی کند. برای همین قیمت رفته بالا. ولی داداشم میگوید پول باشد، اینجا خوب است.» ظریفه باید زود برگردد، هرچند بچهها دوست نداشتند به آن سیاهی برگردند. «باید بروم. زود باید بروم بچهام آنجا تنهاست. بروم که با پسرهای آنجا جور نشود. خیلی نگرانم.»
آنها از کوچههای دروازهغار راه افتادهاند. اتوبوس از مرز خشک و غبارگرفته دوغارون رد شده است، در مرز انتظار کشیدهاند و مأمورها و کامیونها و مهاجران دیگر را دیدهاند. کیلومترها رفتهاند تا جادههای خاکستری و خشک افغانستان. با هزار بیم و امید از قندهار و غزنی عبور کردهاند. کابل را با کوههای بلند دیدهاند تا سرانجام، پس از سه شبانهروز، در دامنه کوههای سبز هندوکش دوباره به خانه برسند. ظریفه این راه را میشناسد. ستایش نه.