اقتصاد۲۴ ـ رابرت لوکاس جونیور اقتصاددان برجسته مکتب کلاسیک جدید و استاد دیرینه دانشگاه شیکاگو، یکی از تأثیرگذارترین چهرههای اقتصادی قرن بیستم به شمار میآید که نقش محوری در شکلگیری مبانی خرد برای اقتصاد کلان بر اساس مفهوم انتظارات منطقی ایفا کرد. دکتر لوکاس، که در سال ۱۹۹۵ به دلیل مشارکتهای بنیادین خود در تئوری انتظارات منطقی موفق به کسب جایزه نوبل اقتصاد شد، با توسعه دو مفهوم اساسی، یعنی خود «نظریه انتظارات منطقی» و «نقد لوکاس»، شیوه تفکر سیاستگذاران و تحلیلگران کلان اقتصادی را برای همیشه تغییر داد.
رابرتای. لوکاس جونیور، فرزند ارشد رابرت امرسون لوکاس پدر و جین تمپلتون لوکاس، در ۱۵ سپتامبر ۱۹۳۷ در یاکیما واشنگتن متولد شد. او در سال ۱۹۵۹ مدرک لیسانس هنر خود را در رشته تاریخ از دانشگاه شیکاگو دریافت کرد. اگرچه لوکاس در ابتدا معتقد بود که مسیر آکادمیکش حول محور تاریخ خواهد بود، اما تنها پس از رسیدن به این نتیجه که اقتصاد نیروی محرکه واقعی تاریخ است، مطالعات خود را به سمت این رشته سوق داد. او حتی ادعا کرد که اقتصاد را از دیدگاه «مارکسیستی» مطالعه کرده است، به این معنا که مانند مارکس معتقد بود نیروهای عظیم و غیرشخصی که تاریخ را پیش میبرند، عمدتاً ماهیت اقتصادی دارند.
پس از دریافت مدرک لیسانس، لوکاس تحصیلات تکمیلی خود را در دانشگاه کالیفرنیا، برکلی آغاز کرد، اما به دلایل مالی مجدداً به شیکاگو بازگشت و در نهایت در سال ۱۹۶۴ دکترای خود را دریافت کرد. پیش از بازگشت به دانشگاه شیکاگو در سال ۱۹۷۵، او به عنوان استاد در دانشکده تحصیلات تکمیلی مدیریت صنعتی دانشگاه کارنگی ملون مشغول به کار شد. او در حال حاضر به عنوان استاد بازنشسته در دانشگاه شیکاگو فعالیت میکند.
لوکاس مسیر حرفهای خود را بر پایه این ایده استوار کرد که افراد فعال در اقتصاد، انتظارات منطقی در مورد رویدادهای آینده و تأثیر سیاستهای کلان اقتصادی بر آن رویدادها شکل میدهند. او بیشترین دوران تحصیلی خود را صرف بررسی مفاهیم نظری این تئوری در اقتصاد کلان کرد. در حقیقت، لوکاس تأکید فراوانی بر اهمیت رفتار اقتصادی افراد و شرکتها در تحلیل اقتصاد کلان داشت، با این اعتقاد که برای فهم بهتر پدیدههای کلانی مانند رشد اقتصادی، بیکاری و تورم، توجه به رفتار افراد در سطح اقتصاد خرد ضروری است. تصمیمهای خرد افراد و شرکتها، شامل خرید، فروش، پسانداز و سرمایهگذاری، نقشی مهم در تعیین وضعیت کلی اقتصادی ایفا میکنند.
بیشتر بخوانید: آلبرت هیرشمن کیست؟/ اقتصاددان توسعه و رشد نامتوازن
یکی از مهمترین کاربردهای نظریه انتظارات منطقی در مقاله او در سال ۱۹۷۲ مطرح شد، جایی که لوکاس از این ایده برای بسط نظریه فریدمن-فلپس در مورد منحنی عمودی فیلیپس در بلندمدت استفاده کرد. منحنی فیلیپس عمودی نشان میدهد که سیاست پولی انبساطی، تورم را افزایش میدهد بدون آنکه تقویتکننده اقتصاد باشد.
لوکاس با پیشبرد این استدلال، تصریح کرد که اگر افراد در اقتصاد، همانطور که در اقتصاد خرد فرض میشود، منطقی باشند، در این صورت تنها تغییرات پیشبینینشده در عرضه پول میتوانند بر تولید و اشتغال تأثیر بگذارند. اگر سیاست پولی اعلام شود یا قابل پیشبینی باشد، مردم به سرعت تقاضای دستمزد و قیمتهای خود را بر اساس انتظاراتشان از تورم آتی تنظیم میکنند، و این سیاست صرفاً بر قیمتها و نرخ تورم تأثیر میگذارد.
نتیجهگیری لوکاس بسیار رادیکال بود:؛ او معتقد بود که منحنی فیلیپس نه تنها در بلندمدت، بلکه در کوتاهمدت نیز عمودی است، مگر در شرایطی که سیاستگذاران پولی بتوانند حرکتهای غیرقابل پیشبینی، اعلامنشده یا واقعاً غافلگیرکنندهای انجام دهند که فعالان بازار قادر به پیشبینی آن نیستند.
دکتر لوکاس علاوه بر توسعه نظریه انتظارات منطقی، مفهوم دیگری به نام «نقد لوکاس» را نیز توسعه داد که تأثیر عمیقی بر سیاستگذاری اقتصادی گذاشت. این نقد اظهار میدارد که روابط بین متغیرهای اقتصادی که در دادههای گذشته مشاهده شدهاند یا توسط مدلهای اقتصادسنجی کلان برآورد شدهاند، برای سیاستگذاری اقتصادی قابل اتکا نیستند.
دلیل اصلی این عدم قطعیت این است که مردم به طور منطقی انتظارات و رفتار خود را بر اساس درکشان از شرایط و سیاستهای اقتصادی تنظیم میکنند. انتظارات در مورد شرایط اقتصادی و سیاستها، رفتار مصرفکننده، کسبوکار و سرمایهگذار را در دورههایی که دادههای گذشته از آنها استخراج میشوند، شکل میدهند. اما هنگامی که شرایط و سیاستها تغییر میکنند، این انتظارات دیگر برقرار نمیمانند.
بنابراین، نقد لوکاس معتقد است که سیاستگذاران اقتصادی نمیتوانند امیدوار باشند که با دستکاری متغیرهای کلیدی (مانند عرضه پول یا نرخ بهره) اقتصاد را به طور قابل اتکایی مدیریت کنند. انجام چنین کاری باعث میشود که رابطه بین این متغیرها و متغیرهای هدف (مانند نرخ بیکاری یا تولید ناخالص داخلی) تغییر کند. به همین دلیل، نقد لوکاس علیه یک سیاست فعال اقتصاد کلان با هدف مدیریت دستوری اقتصاد استدلال میکند. لوکاس همچنین نگران تأثیر منفی دخالت دولت و بانک مرکزی در قیمتها بود، زیرا معتقد بود تغییرات ناگهانی قیمتها موجب افزایش تصمیمگیریهای اشتباه و آسیب به اقتصاد میشود. این دیدگاه، او را به حامی سرسخت بازارهای آزاد تبدیل کرد، جایی که تعادل عرضه و تقاضا بدون دخالت دولتی برقرار میشود.
علاوه بر کار پیشگامانه او در اقتصاد کلان، دکتر لوکاس کمکهای مهمی نیز به نظریههای رشد اقتصادی کرد. مشارکتهای او در نظریه رشد درونزا و همچنین تلاش برای یکپارچهسازی نظریه رشد (که بیشتر برای اقتصادهای توسعهیافته کاربرد داشت) با اقتصاد توسعه (مختص اقتصادهای کمتر توسعهیافته) قابل توجه بود.
یکی از این مشارکتها، «مدل لوکاس-اوزاوا» است که رشد اقتصادی بلندمدت را وابسته به انباشت سرمایه انسانی توضیح میدهد. همچنین، او برای طرح «پارادوکس لوکاس» نیز شناخته شده است. این پارادوکس این سؤال کلیدی را مطرح میکند که چرا سرمایه به نظر نمیرسد به سمت مناطقی از جهان که در آنها سرمایه نسبتاً کمیاب است و نرخ بازده بالاتری دریافت میکند، جریان یابد؛ در حالی که نظریه رشد نئوکلاسیک چنین جریانی را پیشبینی میکند.