همه محله بودن با آقای کشاورزاقتصاد۲۴ -خانواده آقای کشاورز با سه پسر و سه دختر از تازهواردهای محل بودند و همسایهها نسبت به آدمهای تازه کنجکاوی خاصی داشتند. میگفتند پسر بزرگه «محمدعلی» - که البته فرزند دوم خانواده بود- دکتری میخواند.
بیشتر بخوانید:از پنج رفیق سینمای ایران فقط علی نصیریان مانده است
شبیه دکترها هم بود، ریش پرفسوری داشت، اتوکشیده و مرتب. حالا داستان دکتری چه بود. محمدعلی در دانشکده پزشکی قبول شده بود و سرکلاس تشریح پی برده بود به درد این کار نمیخورد، انصراف داده بود و در دانشکده دراماتیک ثبتنام کرده بود. دانشکده هنرهای دراماتیک در میدان ژاله، چهارراه آبسردار بود و خانه آقای کشاورز پایینتر از میدان ژاله، خیابان آشتیانیا پلاک شماره ۷. فاصله خانه تا دانشکده یک چهارراه بود و مدرسه مابین خانه و دانشکده.
آن روزها یکی دو تا تله تئاتر کار کرده بود و ما میدانستیم که دکتر نیست بلکه هنرپیشه است. کیف میکردیم از نزدیک ببینیمش. هر روز سر راهش میایستادیم، سلام میکردیم و ذوق میکردیم جواب سلاممان را بدهد. یواش یواش فهمید مال همین محلیم، گپ و گفتمان از سلام و علیک فراتر رفت. تا دم دانشکده با هم گپ میزدیم و بعد میگفت «دیگه برید».
علی حاتمی و سعید نیکپور و بهزاد فراهانی از همدورهایهایش بودند و بهمن مفید، مرتضی عقیلی و بهرام وطنپرست از دانشجویان سالهای بعدتر. ساعتهایی که کلاس نداشتند، قرارشان قهوهخانه روبهروی دانشکده بود. دور هم مینشستند و درباره نمایشنامه بحث میکردند. قهوهخانه کوچک بود و برخی ایستاده بحث میکردند. عباسعلی قهوهچی بیچاره میشد از دستشان. محمدعلی گاهی با اصرار به جمعشان اضافه میشد.
خیلی شیک بود، یک چایی میخورد و میزد بیرون. سر ظهر قهوهچی ناهار بازار داشت. دیزی بار میگذاشت و کارگرها برای ناهار میآمدند. جا تنگتر میشد و صدای عباسعلی بلندتر که «پاشین، بسته دیگه، سرم رفت». به هر ترتیب بیرونشان میکرد، اما علی حاتمی و سعید نیکپور که خانهشان دورتر بود و بعدازظهر هم کلاس داشتند، با رندی یک دیزی مشترک میگرفتند و دوتایی میخوردند تا مجوز ماندن در قهوهخانه را داشته باشند.
دکتر فروغ از رفتوآمد دانشجوهایش به قهوهخانه خوشش نمیآمد. معاون دکتر فروغ، آقای قریشی (همسر اول جمیله شیخی) هم میگفت این بهمن مفید و بقیه لات هستند که به قهوهخانه میروند. در جمعشان حسن خیاطباشی هم بود همان «مهندس بیلی» تلویزیون. در یک برنامه طنز تلویزیونی بهنام «شبکه صفر» نقش مدیر این شبکه خیالی را بازی میکرد، سبک حرف زدنش هم به تقلید از دکتر فروغ بود که تو دماغی حرف میزد. به عباسعلی تذکر دادند که مانع حضورشان شود. قهوهچی هم تابلو زد که «دانشجویان حق ندارند اینجا چایی بخورند» البته کنایهای هم بود بر اینکه دیزی بخورید.
خندههای خاطرهساز عمو ممدل در «کمالالملک»
سر صحنهای که کمال الملک (جمشید مشایخی) از منظره صحن کاخ گلستان نقاشی میکند. چند متر آن طرفتر اتابک (محمدعلی کشاورز) و ناصرالدین شاه (عزتالله انتظامی) قدم زنان به سمت او میآیند. کمالالملک گرم کار است و صدای پای آنها را نمیشنود.
ناصرالدین شاه دیالوگی دارد با این مضمون که سخت گرم نقاشی است و اتابک میگوید نه قربان خودش را زده به کری. شاه حرف اتابک را قبول نمیکند. سکهای از کیسهاش در میآورد و پرت میکند جلوی پای کمالالملک. از برخورد سکه با زمین صدا در فضا میپیچد، اما باز او متوجه نمیشود و اتابک این بار میگوید «غلط نکنم این دفعه خودش را زده به خری».
از هم قافیه بودن کری و خری هر بار خندهام میگرفت. حاتمی میگفت «بخشی جان بذار بگیریم نور داره میره». باشهای میگفتم و دوباره خندهام میگرفت. دست آخر آقای کشاورز گفت «بخشی جان تو برو حوضخونه، تا یک چایی بخوری ما پلان را گرفتیم». گروه را ترک کردم، نیم ساعت گذشت، نور رفته بود و از آنها خبری نبود. از حوضخانه که بیرون زدم دیدم مشغول جمع کردن وسایلند. به حاتمی گفتم خداروشکر بالاخره گرفتین. گفت، نخیر افتاد برای فردا. تو که رفتی، خندههای ممدل سر صحنه شروع شد.
دلش نمیآمد اکبر عبدی را بزند
شیکپوش بود. انگار پرستیژ پزشکی در شخصیتش نفوذ کرده باشد. نقشهایی که به او پیشنهاد میشد اغلب با همین شکل و شمایل بود؛ گوشی پزشکی در دست و روپوش سفید بر تن. در نظر بگیرید چنین شخصیت شیکی نقش شعبان استخوانی را در «هزاردستان» بازی کند. عمو ممدل را من به علی حاتمی پیشنهاد دادم. حاتمی باور نمیکرد، میگفت ممدل آدم تمیزیه، بیاریمش اینجا، تو این کثافت! استخون کلهپزی جمع کنه با گاری و ببره چاله خرکشی! نمیاد.
گفتم من میآورمش. اول از استخدامش در کمیته مجازات و بریدن سر رئیس نظمیه در سلمانی و... گفتم تا خیال نکند همش کثافتکاری است. یه خورده کثافتکاری شیک هم هست. گریمش کردیم و بعد خر را به دستش دادیم و با گاری چرخی زد. علی خیلی خوشش آمد. نقش محمدابراهیم «مادر» هم به نوعی ادامه همین نقش بود؛ زهتاب و روده پاک کن. برخلاف نقش آنقدر دلرحم بود که سر صحنهای که غلامرضا (اکبر عبدی) را کشان کشان حمام میبرد، دلش نمیآمد اکبر عبدی را بزند. اکبر خواهش میکرد من رو بزن. ممدل میگفت آخه نمیتونم. اکبر اصرار میکرد بزن کاریت نباشه. به اکراه و سختی این صحنه را بازی کرد.
با ۱۰۰ میلیون هم پاشو خونه من نذاره
سال گذشته زنگ زد و گفت آقایی میخواهد از من فیلم بسازد، گفتهام با تو تماس بگیرد. نمیشناختمش. با او که حرف زدم و از سابقه کاریش پرسیدم، گفت پیش از این هم مستندی برای بیبیسی کار کرده. با تحقیق فهمیدم فیلم قبلی را به بیبیسی فروخته. میخواست مستند عمو ممدل را هم به آنها بفروشد. گفتم در این میان چقدر برای آقای کشاورز درنظر گرفتهای؟ گفت بودجه نداریم. گفتم پولی که از بیبیسی میگیری چه؟ گفت ۴۰ میلیون به آقای کشاورز میدهم که راضی شود. ولی عمو ممدل ماجرا را که شنید گفت اگر بخواد ۱۰۰ میلیون هم بده بگو پاشو خونه من نذاره.