اقتصاد۲۴- بهروز وثوقی چنان که افتد و دانید، خیلی اهل مصاحبه نیست؛ نه این که نباشد، نمی خواهد حرف هایش را یک طوری بازگو کنند که نگفته است. گفت و گو با او هم به مناسبت تولدش در اسفندماه است که گل های بنفشه نوروزی او را به یاد آدم می اندازد که وطنش را توی قلبش نگه داشته، هم به مناسبت ویژه نامه عید است که به مخاطبانش عیدی ویژه ای بدهد و هم به این دلیل که امسال سیمرغ مردمی جشنواره فجر حذف شد در این آخرین سال از قرن، شاید باید این سیمرغ را نه که از روی سن جشنواره که از قلب های طرفداران به بازیگری داد که در یک قرن گذشته فقط یک دهه اجازه بازی پیدا کرد، ولی در تمام طول قرن درخشش او به جای ماند.
او خودش است؛ بهروزی که در هوای وطنش هنوز نفس می کشد و ایرانی بودن و ایرانی ها را دوست می دارد. در آغاز و در پایان این گفت وگو آرزو این بود و هست که گفت و گوی بعدی رودررو و در این جا و در ایران باشد. این روزها وقتی مسئولان از بازگشت ایرانیان خارج از کشور به وطن می گفتند، بی هیچ قرار قبلی بسیاری از نگاه ها به سمت یکی از بازیگران سالهای دور برگشت به قسمت بهروز وثوقی.
بیشتر بخوانید: جذابترین مردان سینمای ایران +عکس
*شما نمونه بارز یک هنرمند در غربت» هستید که خیلی مقاوم و محکم بوده اید: هم جایگاه خودتان را حفظ کردید و هر فیلمی بازی نکردند و هم این که نشاط جستی و امیدواری و روحیه تان را نگه داشتید، درباره این صحبت کنیم که چطور توانستید؟
وقتی من سینما را شروع کردم، به دلیل این که کسی من را نمی شناخت و از دوبله وارد سینما شده بودم، به همین دلیل تا مدتی به من پیشنهاد می شد که با این رل را بازی کنه، ولی از یک زمانی به بعد، دیگر من انتخاب می کردم این ها با هم فرق می کرد، یعنی یک زمانی من انخاب می شده، چون قدذتی به آن شکل نداشتم در کارم و یک زمانی دیگر من انتخاب می گردد از تهیه کننده، فیلمبردار، کارگردان، هنرپیشه مقابل همه این ها را باید توجه می کردم که ببینم چه کار داریم می کنم اگر یک فیلم هایی شاخص شد، یک فیلم هایی ماندگار شد، به دلیل این بود که من انتخاب می گردد. ممکن بود دو ماه بیکار باشم، دو ماه کار نکنم، اما وقتی یک کاری را که می خواستم بکنم باید آن چیزی میبود که دلم می خواست.
خب، در سال هایی که آنجا ماندند و کار نکردند، چطوری مقاومت کردید در برابر انتخابها؟ به هر حال شما یک سوپراستار بودند، این کار سختی است. به نظرم یک فرمول خاصی دارد و باید جایی ثبت شود که اگر برای کسی از لحاظ شغلی مشکل پیش می آید، بتواند جاودانگی در کارش را حفظ کند!
دوستی داشتم به اسم رضا بدیعی که خیلی دوستش داشتم در ایران هم در سندیکا همدیگر را دیده بودیم وقتی آمدم این جا بهش تلفن کردم خیلی خوشحال شد و قرار شد همدیگر را ببینیم. به من گفت می دانم تو کارت را خیلی دوست داری، ولی الان بیا در این سریال هایی که من دارم کار می کنم، اگر رُل های کوچکتری هم هست، بازی کن بگذار بیکار نمانی و از سینما دور نباشی. ضمنا ممکن است یواش یواش اوضاع بهتر شود. من شروع کردم به کار و دو سه تا از سریال هاش با نقش هایی توش داشتم ولی هیچ کدام آن چیزی نبود که مرا راضی کنند. فقط می گفتم این کار را بکنم که از این خانواده دور نباشم. ایجنتی هم که این جا انتخاب کرده بودم، مرا می فرستاد برای رل های تروریست و اینها. تصمیم گرفتم که دیگر بازی نکنم با خودم گفتم تعداد رل هایی که در ایران بازی کردم، مرا راضی نگه می دارد. حالا این که بیایم این ها را بازی کنم و شب خوابم نبرد برای این که رل یک تروریست را بازی کردم! به رضا بدیعی و به ایجنتم گفتم اگر این نقش ها بود، دیگر مرا صدا نکنید. گذاشتمش کنار.
البته کارهایی کردم با کارگردان های بزرگ مثل فیلم «ابوالهول» که در مصر تهیه شد و من رل یک مهندس قدیمی ساختمان را بازی می کردم که اهرام ثلاثه را درست می کرد. فیلم قشنگی بود. یک ماه رفتم بوداپست و در مجارستان فیلم برداری را انجام دادیم. دو، سه تا از این کارها کردم، ولی باز دیدم آن چیزی نیست که مرا راضی کند. به همین دلیل دیگر رها کردم و رحت شدم. گفتم اگر من کاری کردم که کردم، اگر نکردم، الان دیگر سخت است که آن جور که دلم می خواهد، کارهایی بکنم، مگر این که یک دانستنی یکدفعه پیشنهاد شود. داستانی باشد که من دوست داشته باشم و کار کنم. یک داستانی بود برای آقای بهمن قبادی که باهاش متاسفانه کار کردم آن هم یکدفعه عوض شد داستان. یک رلی بود که خیلی دوست داشتم آن را کار کنم آخرین کاری بود که کردم.
*آن فیلم را دوست نداشتید؟
نقش را دوست داشتم، ولی فیلم، فیلمی نبود که بپسندم. کار که فیلمبرداری شده به دلیل اینکه فیلم سه تا مونتور داشت که یکی را از ایران آورده بود که فیلم را مونتاژ بکند، یکی را از ترکیه گرفت که ادیت کند، خودش هم دوباره ادیت کرد. این بود که فیلم پی سروته و چیز عجیب و غریبی شد برای خودش.
*شما آن متدی را در پیش گرفتید که بازیگر زندگی خودش را در بیرون فراموش کند و زندگی کاراکتر را بپذیرد؛ شخصیت سید «گوزنها» مجید «سوته دلان»، زارممد «تنگسیر» این کار سخت بود برایتان؟
من سناریو را که می خواندم، اگر کار را دوست داشتم، آن وقت شروع می کردم قبل از فیلمبرداری حدود یک ماه، ۲۰ روز اگر لازم داشت، تحقیق می کردم تا ببینم این آدم ها چطوری اند. مثلا در فیلم «طوقی» باید کفتربازی را یاد می گرفتم رفتم جنوب شهر و یک آدمی را پیدا کردم که کفترباز بود. به او نگاه می کردم که ببینم چطور و چه کار می کند، که پس فردا وقتی فیلم می آید بیرون دو تا کفترباز نگویند که «بابا ولمون کن. این چیه دیگه». خوشبختانه در آن زمینه موفق بود. یا مثلا «تنگسیر» که خودم جای خودم حرف می زنم با لهجه بوشهری، خیلی تمرین کردم، خیلی.
یا «گوزن ها» که رل یک آدم هرویینی را بازی می کردم، خیلی تحقیق شد راجع بهش که من نقطه ضعفی به مردم ندهم که بگویند «آقا نمی شود همچین چیزی!» برای «گوزن ها» نمی توانید باور کنید بعد از این که فیلم آمد بیرون، روزی اقلا ۲۰، ۲۵ نامه از مادرها دریافت می کردم که فقط تشکر می کردند که شما نشان دادی که اینها وقتی مواد مخدر می زنند، چه صورتی دارند، چه حالی دارند. به همین دلیل تعداد زیادی از بچه های ما ترک کردند مواد را این برای من خیلی ارزش داشت. این ها چیزهایی بود که من در سینما پیدا کرده بودم و دوست داشتم.
*آن جاهایی که تک گویی داشتید، مثلا در «سوته دلان» که مجید ظروفچی جوبچی با خودش توی اتاق حرف می زد، آنها را چطوری در می آوردید؟ خودتان نقش مقابل خودتان بودید!
علی حاتمی خدابیامرز خیلی زیبا سناریوی آن فیلم را نوشته بود و من هم خیلی کار را دوست داشتم. اگر آنها ادامه پیدا می کرد داشتم. برای آن فیلم ما رفتیم ایتالیا، چون آن گریم و آن کلاه و مویی را که روی سرم بود در تهران نتوانستیم تهیه کنیم. این بود که من و علی و آقای بهارلو که فیلم بردار بود و در ایتالیا آشنا داشت، رفتیم استودیو چینهچیتا و یک گریمور خیلی خوب پیدا کردیم به اسم اتللو فاوا. یکدفعه من نشستیم در اتاق گریم و او کار کرد و گفت این خیلی ابتدایی است. اگر بخواهید می توانم این را قالب گیری بکنم و درست کنم، ولی باید خودم هم سر کار باشیم که بتوانید ازش استفاده کنید، به همین دلیل ما یک هفته، ۱۰ روز در ایتالیا ماندیم.
بعد که کار را آماده کرد، با خودش برداشت آورد ایران و ما فیلمبرداری را شروع کردیم. در تمام طول فیلم او مرا گریم می کرد و سر مرا درست می کرد و صحنه ها را بازی می کردم. آن صحنه را که شما بهش اشاره می کنید، نوشته بسیار زیبای علی حاتمی بود. یکی از فامیل های علی بچه عقب افتاده ای داشت که مرا برد او را دیدم و دو، سه روز اجازه گرفت من آنجا بمانم و رفتار آن آدم را ببینم و خیلی موثر بود در کار من. به این دلیل دیالوگهای قشنگ علی حاتمی کمک زیادی کرد به آن نقش که آن نقش آن طوری در آمد.
*در مراسم مختلف پیش آمده که وقتی روی سن می روید، در برابر تشویق تماشاگران فروتنانه سر خم می کنید و خیلی تعظیم می کنید، بهروزخان چرا این قدر حس قدردانی از مردم دارید؟
اگر مردم نباشند، من هیچ کسی نیستم. اگر مردم نباشند، نیایند فیلم های مرا ببینند، یا تئاترهایی که من بازی می کنم نیایند، من کسی نیستم تمام هنرمندان دنیا از نقاشی گرفته تا شاعر و ... اگر مخاطب نداشته باشند، به درد نمیخورند. شما هیچ وقت نمیآیی کتاب شعر آدمی را که نمی شناسی، مدام بخوانی، ولی میری سراغ متثا شاملو یا کسان دیگر که کارشان را می شناسی و میپسندی، نقاش همین جور، آرتیست همین جور. درنتیجه وظیفه هنرمند است که تشکر بکند از استقبالی که ازش می شود.
*فیلم مستندی درباره شما ساخته شده، برای شما که همیشه فیلم داستانی بازی می کردید، برای فیلم مستند جلو دوربین بودن چه حس وحالی دارد؟
فیلم مستند وقتی از زندگی آدم درست می شود، دیگر آن حالت را ندارد که من فکر کنم خب این هم یک نقشی است و باید درست بازی کنم. خودم هستم دیگر. حالا هرچه را بوده و اتفاق افتاده، بیان می کنم. یک فیلم مستند از من درست شده، آنجا هم باید می نشستم راجع به خیلی مسائل صحبت می کردم. فیلم مستند زندگی یک آدم باید خودش باشد توش، خوشبختانه هنوز حواسم جمع است و هنوز همه چیز یادم مانده.
*آلن دلون سال ۵۵ که سفری به ایران داشت، با شما دوستی و صمیمیتی پیدا کرد. بعدا هم این دوستی ادامه پیدا کرد؟
آلن دلون وقتی که می خواست بیاید ایران، من از طرف سندیکای هنرمندان نماینده شدم که بروم فرودگاه و ایشان را بیاورم هتل. هتل هیلتون هم بود. بعدش دیگر مرتب آمد به سندیکا و با هنرمندان هم آشنا شد. من مهمان دارش بودم و این ور آن ور میبردمش. با این که نه زبان فرانسه بلد بودم و نه زبان انگلیسی یک مترجم با ما می آمد و حرفها را ترجمه می کرد. وقتی می خواست برگردد، خیلی دوست شده بودیم. تلفن و آدرس خانه اش را به من داد و گفت اگر آمدی پاریس، خیلی خوشحال میشوم که ببینمت.
فکر کنم هشت نه ماه بعدش که فیلم «سوته دلان» را بازی کرده بودم، رفتم فرانسه. همیشه بعد از فیلمبرداری یک سری به اروپا می رفتم، برای این که از آن نقش بیایم بیرون و برای کار بعدی آماده شوم. وقتی آمدم پاریس، تلفن کردم. خب نه انگلیسی بلد بودم و نه فرانسه ولی به هر حال دست وپاشکسته می توانستم صحبت کنم. تلفن کردم بهش خیلی خوشحال شد و راننده اش را فرستاد هتلی که من بودم. راننده اش مرا برد بیرون پاریس. آلن دلون کاخ بزرگی داشت، با حیاط خیلی بزرگ و درختان عجیب و غریب. آن جا دو شب مرا مهمان نگه داشت. آن موقع با مریل دارک، هنرپیشه فرانسوی، زندگی می کرد. خیلی پذیرایی کرد. به همان صورت دست وپاشکسته با هم حرف می زدیم. بعد هم راننده اش مرا برگرداند هتل.
*با آنتونی کویین چطور؟ بعد از فیلم کاروان ها با هم در ارتباط بودید؟
آنتونی کویین خیلی مرا دوست داشت، به همین دلیل من هم خیلی نزدیک شده بودم بهش. یک خرده هم انگلیسی یاد گرفته بودم و باهاش یک خرده انگلیسی هم صحبت می کردم. او تشخیص داده بود که من می توانیم خیلی نقش ها را کار بکنم. خیلی خوشحال بود که من آنجا آن نقش را بازی می کنم. برای یک صحنه، جلسه ای گذاشته بودند در هتل شاه عباسی اصفهان. کارگردان می گفت باید آنتونی کویین بمیرد در این صحنه. توی جلسه تهیه کننده ها و همه گروه نشسته بودند و برای من هم صحبتها ترجمه میشد. آنتونی کویین گفت مردم دوست ندارند من بمیرم در فیلم. گفتند خب پس چه کار کنیم؟ گفت گور پدر نصراله. نصراله را من بازی می کردم در فیلم یک افسری بود. به انگلیسی شنیدم که حرف زشتی زد. من بلند شدم و از آنجا آمدم بیرون و رفتم چمدانم را جمع کردم و برگشتم تهران، فیلمبرداری تعطیل شد. دکتر بوشهری، که نماینده تهیه کننده بود، تلفن کرد به من گفت چه شده! من هم توضیح دادم که توهین کردند و نمی خواهم این کار را ادامه بدهم. از هم باهاشان صحبت کرد و آنتونی کویین گفته بود من منظورم رل بود، نه خود بهروز، منظورم توهین نبود.
خلاصه دو روز فیلمبرداری تعطیل شد دکتر بوشهری مرا سوار هواپیما کرد و رفتیم و صبح زود رسیدیم آنجا همه سر صبحانه بودند، ولی آنتونی کویین بود. من نشستم بغل دست کارگردان که درباره کار صحبت هایی بکنیم. آنتونی کویین از پشت آمد و دستش را انداخت گردن من با آن صدای قشنگش گفت من منظورم تو نبودی این حرف را زدم، معذرت میخواهم. ما فقط به خاطر زبان با همدیگر نمی توانیم رابطه برقرار کنیم و این مشکل پیش آمد، تو برای من یک هنرپیشه خوب هستی که در این فیلم دیدم کارت را. بعدها من وقتی رفتم ایتالیا، رفتم سراغ آنتونی کویین که یک مزرعه انگور داشت و خیلی بزرگ بود. در آن مزرعه یک خانه خیلی قشنگی درست کرده بود که یک زیرزمین داشت و آن جا نقاشی می کرد. یکی از تابلوهایش را هم به من هدیه کرد و اسمش را هم نوشت که در ایران ماند. وقتی ریختند در خانه من که فیلم ها را برداشتند و آن تابلو را هم برداشتند بردند.
*فیلم و عکس هایی از دیدار صمیمانه و رفیقانه شما و محمدرضا شجریان هست. چقدر اهل موسیقی هستید؟
شجریان خدابیامرز از دوستان خیلی نزدیک من بود. ما در یک مهمانی با هم آشنا شدیم. در آن مهمانی ها معمولا آخر شب یک خواننده خیلی معروفی می آمد و آوازی می خواند. یک شبی که من مهمان بودم، آقای شجریان آمد. یک جوان لاغر و باریکی بود و با ارکسترش آمد و شروع کرد خواند. ما آنجا با هم آشنا شدیم و دیگر نزدیک شدیم. هر جا من رفتم، او می آمد و هر جا او می رفت، من هم می رفتیم.
وقتی آمدم آمریکا ایشان هم آمد این جا در یک شهر دیگری نزدیک لس آنجلس که پسرش را بگذارد برای درس خواندن. دیگر مرتب با هم بودیم و می رفتیم این ور و آن ور. یک جنگلی نزدیک این جا بود که با هم می رفتم آنجا گردش. وقتی برگشت ایران، تا زمانی که یک عده ای هستند حالش خوب بود، تلفنی صحبت می کردیم ولی در یک زمانی به بعد وقتی یا من تلفن می کردم، خانمش که دوست دارند معروف ب دخترش یا پسرش همایون که صدای خیلی قشنگی هم دارد، می گفت پدر حالش زیاد خوب نیست و ببخشید که نمی تواند صحبت کند. تا اینکه دار فانی را وداع گفت.
*عکس های زیادی از شما با ناصر حجازی هست. ایا فقط با هم دوست بودید، یا با هم فوتبال می زدید؟
من بازی های فوتبال را تماشا می کردم و با این که تیم پرسپولیس را خیلی دوست داشتم، با ناصر است. با حجازی هم خیلی دوست بودیم. وقتی تیم هنرمندان درست شد که من بودم، ملک مطیعی بود و هنرمندان دیگر، ناصر حجازی می آمد آنجا در امجدیه و ما را کنترل می کرد که این جا این طوری بکن آن جا آن طوری بکن. به ماها کمک می کرد که تیم هنرمندان تیم درستی بشود.
*با غلامرضا تختی هم خاطراتی دارید، یک جایی گفتید آقای تختی برای زلزله زدگان راه افتاده بود توی خیابان و کمک جمع می شود. درست است از خاطراتتان با تخنی بگویید!
تختی یک ورزشکاری بود که همه عاشقانه دوستش داشتند. اولا لوطی بود و بعد هم این که جوایز بین المللی مختلفی گرفته بود. من تازه سینما را شروع کرده بودم. یادم می آید سر چهارراه پهلوی پایین (سابق) داشتیم با ماشین می رفتم. چراغ قرمز بود و من هم ایستاده بود. شیشه ماشین همم پایین بود. یک دفعه دیدم یک کلاه آمد تو دستی آمد تو که به زلزله زده های بویین زیمرا کمک کند. صورتش معلوم نبود. من همین طور که از شیشه بالا را نگاه می کردم، دیدم تختی است. این قدر هیجان زده شده بودم که هرچه توی جیب هام بود، ریختم تو کلاهش تشکر کرد و رفت. این گذشت تا زمانی که نزدیک سبزه میدان یک پارکی بود که روبه روش باشگاهی بود و توی آن سالن تختی کشتی می گرفت.
من چون خیلی تختی را دوست داشتم، این مسابقه اش را رفته بودم. نشسته بودم جلو و تماشا می کردم. بعد که تمام شد، مثل این که بهش گفته بودند که فلانی این جاست. کسی آمد و گفت آقای تختی می گوید بیایید در رختکن. من رفتم رختکن و همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. گفت من کارهای شما را خیلی دوست دارم. گفتم من که کسی نیستم، شما قهرمان بین المللی هستید. کارهایی که شما می کنید، آن سگکی که شما می نشینید و کشتی با آن تمام می شود، دیگر زبانزد خاص و عام است. آنجا خیلی تحویل گرفت مرا هیچ وقت یادم نمی رود این صحنه.
*این سوال را به زبان ترکی می پرسم، اگر سخنان نیست. شما هم به زبان ترکی جواب بدهید.) شما در کودکی از شهر خوی به تهران آمدید، ولی زبان ترکی را مسلط هستید. چطور این زبان این قدر خوب یادتان مانده؟ یک مصاحبه از شما ترکی دیدم!
آن مصاحبه کجا بود؟ الان یادم بیاید، می گویم. ما وقتی که آمدیم تهران، من بچه بودم. در خانه ترکی حرف میزدیم؛ هم مادرم، هم پدرم ترکی صحبت می کردند. خب من هم بلد بودم. بیرون هم که می رفتم، همه فارسی صحبت می کردند. آن را هم یاد گرفته بودم. چون در خانه با پدر و مادر ترکی صحبت می کردیم، برای همین ترکی را یاد گرفتیم. یک بار رفته بودم آذربایجان می خواستند یک مصاحبه ای با من داشته باشند. خانم مصاحبه گر به من گفت فارسی بلد نیست و می خواهد با من ترکی صحبت کند. آنجا رفته بودم و یک فیلم بازی می کردم که رافق پویا کارگردانش بود. اهالی مطبوعات متوجه شده بودند که من در آذربایجان هستم و خواستند با من مصاحبه تلویزیونی داشته باشند. من هم رفتم به تلویزیون. مصاحبه انجام شد و من بعدش یک کپی از آن فیلم را خواستم و با خودم آوردم تهران به مادرم گفتم این را نگاه کن و ببین من درست و حسابی توانستم ترکی صحبت بکنم یا نه. او می گوش کرد و تمام که شد، گفت تو آبروی ما را بردی. این چه وضع حرف زدن است! من هم گفتم نمی دانم، این را بلد بودم و گفتم دیگر (میخندد)
*آیا این ایام برای کار سینمایی با نمایش پیشنهادی داشتید که تصمیم به بازی گرفته باشید؟
خیلی، حدود ۲۵، ۲۶ تا سناریو در خانه دارم که از همه جای دنیا ایرانیها فرستادند. خواندمشان، وی هیچ کدامشان آن طوری نیست که دلم بخواهد کار بکنم. بعد از این همه کار دلم میخواهد اگر کاری می کنم، یک یادگاری خوبی باشد. حتی پول های خیلی خوبی هم پیشنهاد شده، ولی من قبول نکردم. الان یک داستانی را دارم می خوانم که نمی دانیم خوب باشد یا نه، تازه شروع کردم. یک داستانی است به اسم «فراموش شده» اسمش را دوست داشتیم، حالا شروع کردم به خواندن ببیمم اگر خوشم آمد، صحبت کنیم و قبولش کنیم و کار کنم. به خصوص که آقای فرهادی هم این جا در لس آنجلس است. اتفاقا دیروز رفته بودیم لس آنجلس، همدیگر را دیدیم. من خیلی خوشحال شدم که دیدمش. کارهایی که می کند، کارهای فوق العاده ای است.
*دیالوگی در یکی از فیلمهای شماست که می گوید: «ممل آمریکایی پس کی میری آمریکا؟». حالا ما برعکسش را می پرسیم که: «بهروز پس کی میای از آمریکا؟»
خب، در شرایطی که الان مملکت ما دارد. فکر نمی کنم که عملی باشد من بیایم، چون اگر من می توانستم بیایم همان سالهای اول میآمدم. نمیدانم شما چقدر میدانید... همیشه از خیلی جاها حمله هایی به من شده و همیشه همه این ها بوده. خب من با چه اطمینائی بلند شوم بیاییم؟
*آرزوی تولد امسالتان را بلند بگویید که ما هم آمین بگوییم!
آن طور که خودم تجربه کردم آن آرزوی من در تمام این مدت در غربت این بوده که در ایران وضعیت طوری بشود که مردم راحت تر زندگی کنند. اگر فرصتی هم به من داده شود که برگردم آنجا و چند نفر را آن طور که خودم دلم می خواهد، آن طور که خودم تجربه کردم، آن تجربیاتم را در اختیارشان بگذارم که استفاده کنند. متاسفانه چندین سال است که نشده، ولی آرزویم این است که واقعا بشود و در ایران یک وضعیتی پیش بیاید که اگر من بتوانم، بیایم. نه این که بیایم کار فیلم بکنم، بیایم اقلا این تجربیات گذشته ام را در اختیار جوان هایی که علاقه مندند به این کار، مجانی در اختیارشان بگذارم.