اقتصاد۲۴- هدی کاشانیان: لطفعلی خان زند، واپسین فرمانروای سلسله زندیه، یکی از چهرههای برجسته تاریخ ایران است که به شجاعت، جوانمردی و هنروری معروف بود. او در سال ۱۱۶۷ خورشیدی، پس از مرگ جعفرخان زند، به حکومت رسید. دوران حکومت او کوتاه، اما پرتنش بود و با جنگهای مداوم علیه آغا محمدخان قاجار همراه شد.
لطفعلی خان زند در سال ۱۱۴۸ شمسی متولد شد. او پسر جعفرخان زند و نوه صادقخان زند بود و بدین ترتیب وی نواده برادری کریمخان زند به حساب میآید. تمام مدت زندگی کوتاه لطفعلی خان زند در جنگ سپری شد. او از ابتدای نوجوانی بههمراه پدر خود، جعفرخان زند، در جنگهای مختلف شرکت میکرد. لطفعلی خان در مدت کوتاهی فنون نبرد را آموخت و در سوارکاری و تیراندازی، زبانزد خاص و عام شد.
از منابع تاریخی برمیآید که لطفعلی خان در طول زندگی خود چند همسر اختیار کردهاست. اولین همسر لطفعلی خان به نام «گرشسبخانم» نام داشت که دختر علیمرادخان زند بود و او را «بسیار متشخصه و عاقله» توصیف میکند. لطفعلی خان پس از ورود به کرمان یکی از دختران آقاعلی (که از هواداران آغامحمدخان بود) را به نکاح خود درآورد. او همچنین دختر محمدعلیخان (برادرزاده آقاعلی) را نیز به زنی گرفت. زمانی که لطفعلی خان کشته شد، مریم بانو به همراه پسرش فتحاللهخان در استرآباد اسیر آغا محمدخان قاجار بودند.
تعداد دقیق فرزندان لطفعلی خان مشخص نیست. آوردهاند که او در زمان رسیدن به حکومت دو دختر پنج و شش ساله داشت. بنا به گفته جونز، این دو دختر پس از سقوط سلسله زندیه که در آن زمان یازده و دوازده سال سن داشتند مورد تجاوز سربازان قاجاری قرار گرفتند و به همسری قاطرچی و اصطبلبان درآمدند.
بابا خان که پسر اول لطفعلی خان بود در زندانی که به دستور آغا محمدخان اسیر شده بود فوت میکند. لطفعلی خان همچنین پسری به نام فتحاللهخان داشت. این پسر پس از ورود آغا محمدخان به شیراز، به اسارت او درآمد و به همراه مادرش به شمال ایران فرستاده شد. زمانی که کرمان در محاصره نیروهای محمدخان بود، او چشمش به سکهای از لطفعلی خان میافتد و همین او را خشمگین کرده و باعث میشود که دستور دهد پسر لطفعلی خان را اخته کنند.
سر هارفورد جونز انگلیسی از پسر دیگری به نام خسرو خان نام بردهاست. او زمانی که این پسر هفت ساله بود، با او دیدار کردهاست. جونز این پسر را «زیبا، مؤدب، بسیار باهوش و شیرینزبان» توصیف کردهاست. وی سالها بعد پس از کشته شدن لطفعلی خان با این پسر مجدداً دیدار داشتهاست که مینویسد: «از عجایب روزگار، بار دیگر که ما با یکدیگر ملاقات کردیم، در آذربایجان بود. او بردهای چروکیده و اخته، من سفیری به نمایندگی از کشور خودم در نزد جانشین کسی که ویرانگر خانه و کاشانه و تخت و تاج پدر او بود».
حکومت لار از زمان پادشاهی کریمخان زند در دست نصیرخان لاری بود و بعد از مرگ او، بین فرزندانش، محمدخان و عبداللهخان تقسیم شد. محمدخان در سال ۱۱۶۶ شمسی از اطاعت حکومت زند خودداری کرد و به لار رفت. جعفرخان، لطفعلی خان را در راس سپاهی ۱۵،۰۰۰ نفره، برای جنگ با محمدخان عازم لار کرد. لطفعلی خان زند شهر لار را تصرف و حاکمی جدید برای آن منصوب کرد.
بعد از فتح لار لطفعلی خان به سوی کرمان رفت. اما پشت دروازههای کرمان، خبر مرگ جعفرخان زند بین لشکریان پیچید. صیدمرادخان که یکی از خوانین بزرگ زند بود و چشم به حکومت زندیه داشت، با شنیدن این خبر، سران سپاه را با وعده پول فریب داد. سپاهیان در ابتدا با وعدههای صیدمرادخان، به لطفعلی خان پشت کرده و او را رها کردند. لطفعلی خان که جانشینی را حق خود میدانست، برای دستیابی به تاجوتخت از حاکم بوشهر «شیخ ناصر عرب» کمک خواست. شیخ ناصر که با خان زند روابط خوبی داشت، سپاهی در اختیار وی قرار داد و خان زند برای حفظ تخت شاهی زندیه و جانشینی، عازم شیراز شد.
صیدمراد خان نیز سپاهی برای مقابله با لطفعلی خان زند بهسمت بوشهر فرستاد؛ اما سپاه او، پیش از رسیدن به بوشهر، بر فرمانده خود شوریدند، او را کشتند و به لطفعلی خان زند پیوستند. حاج ابراهیمخان کلانتر که در آن زمان شهردار شیراز بود، سپاهی را به کمک لطفعلی خان زند فرستاد. سپاهیان لطفعلی خان وارد شیراز شدند، ابتدا صیدمرادخان را دستگیر کردند و سپس در ۲۲ اردیبهشت ۱۱۶۸، لطفعلی خان زند را بر تخت سلطنت شیراز نشاندند.
لطفعلی خان به همه کرم میکرد و هرکس برای حاجتی به او مراجعه میکرد بدون نصیب نمیماند. با توجه به این فضایل اخلاقی و علاقه شدیدی که مردم فارس به سلطنت خاندان زند داشتند چنین به نظر میرسید که لطفعلی خان عظمت و اقتدار زمان کریمخان را بار دیگر تجدید خواهد کرد، اما با وجود حریف سرسختی همانند آغا محمدخان قاجار و حوادث غیرمنتظرهای که در دوران سلطنت او روی داد این امید را به یأس تبدیل کرد.
وی علاوه بر اقدامات عمرانی در اولین سال سلطنت خود یک کار ادبی هم انجام داد و عدهای از شعرا و فضلای شیراز را مأمور کرد که با همکاری هم، اشعار حافظ را مورد مطالعه قرار دهند و آن قسمت از اشعار وی را که به طور حتم از او نبود را جدا کنند. او اولین کار بزرگی که پیش گرفت این بود که سه جاده شوسه بین شیراز و بوشهر و شیراز و بندرعباس و شیراز و بندرلنگه احداث کند. احداث این سه جاده در آن عصر یکی از کارهای بزرگ عمرانی بود که سلاطین پیشین نکرده بودند و دومین کار بزرگی که در صدد بود انجام دهد ساختن سدی روی رودخانه موند بود تا آب آن رودخانه را بر اراضی طرفین رودخانه سوار کند.
آقامحمد خان قاجار هیچ فرصتی را برای در هم شکستن سلسله زندیه از دست نمیداد. او بخشهای زیادی از ایالات شمالی ایران را در دست داشت و منتظر فرصت بود تا فارس را ضمیمه قدرت خود کند. آقامحمد خان قاجار با شنیدن خبر به تخت نشستن لطفعلی خان زند، خود را به سرعت به شیراز رساند. لطفعلی خان مقابل او صفآرایی کرد و نبردهایی خونین بین آنها درگرفت. با نزدیک شدن سپاه زند به پیروزی، محمدخان، عموی لطفعلی خان، از میدان جنگ گریخت. با فرار او، قشون زندیه شکست خورد و مجبور به ترک میدان جنگ شد. با خالی شدن میدان جنگ، آغا محمدخان قاجار شهر را محاصره کرد؛ اما بهدلیل استحکام برج و باروی شیراز و کمبود آذوقه برای سپاهیان و اسبها، مجبور به ترک شیراز شد.
دغدغه حمله دوباره آغا محمدخان قاجار به شیراز، لطفعلی خان را رها نمیکرد. او با هدف پیشگیری از این خطر، به تقویت سپاه و تجهیز آن پرداخت. خان زند دستور داد تمامی محصولات اطراف شیراز را بدون هیچ آسیب یا مانعی درو و انبار کنند تا دشمن نتواند از آنها برای تغذیه استفاده کند. زمستان فرا رسید، اما آغا محمدخان قاجار به پایتخت حمله نکرد و خیال سپاهیان زند آسوده شد.
لطفعلی خان زند برای پیشگیری از خستگی سپاه و آماده نگه داشتن آنها، برنامه لشکرکشی به کرمان را ریخت. لشکرکشی به کرمان از اشتباهاتی بود که خان زند انجام داد؛ چراکه این لشکرکشی در وقایع بعدی حکومت او اثری پررنگ داشت. با نزدیک شدن سپاهیان زند به کرمان، شیخالاسلام کرمان با ارسال هدایا به خان زند، خواهان رهایی شهر از محاصره شد. مشاوران لطفعلی خان نیز از او خواستند چنین کند، اما او نپذیرفت.
لطفعلی خان زند که پیش از رسیدن به سلطنت، از طبعی بلند برخوردار بود، بعد از نشستن به تخت سلطنت، بسیار مغرور و متکبر شده بود و به نظر اطرافیان و مشاوران خود هیچ توجهی نمیکرد. خودمحوری او سبب میشد که نظرات صحیح و غلط را از هم تشخیص ندهد و کرمان را محاصره کند. مدت زمان زیادی از محاصره کرمان گذشت، زمستان فرا رسید و برف و یخبندان راه رساندن آذوقه به اردو را مشکل کرد. سپاه زند با قحطی مواجه شد و بدون حصول نتیجه، مجبور به ترک کرمان شد. سپاهیان زندیه خسته و فرسوده و مشاوران لطفعلی خان زند نیز در همراهی او دچار تردید شده بودند. حاکمان قدرتهای محلی شیراز دیگر راضی به همکاری با خان زند نبودند.
آنها بههمراه حاج ابراهیم کلانتر که صدراعظم و مهمترین مشاور لطفعلی خان بود، به آغا محمدخان قاجار پیوستند. متحدان تصمیم گرفتند لطفعلی خان زند را در چادرش سر به نیست کنند. میرزا محمدحسین وفا که از نزدیکان و وفاداران به خان زند بود، دو هفته پیش از توطئه، او را در جریان نقشه حاج ابراهیم کلانتر قرار داد و از او خواست حاج ابراهیمخان کلانتر را دستگیر کند؛ اما خان زند باور نکرد. حاجابراهیم کلانتر صدراعظم خان زند و مهمترین مشاور او بود؛ اما به سلسله زندیه خیانت کرد.
در آن هنگام اصفهان تحت سلطه آغا محمدخان قاجار بود و لطفعلی خان با هدف تسخیر اصفهان و دور کردن خطر خان قاجار، شیراز را به ابراهیمخان کلانتر سپرد و به سمت اصفهان حرکت کرد. او هنگام خروج از پایتخت، معتمدترین افراد خود را به نگهبانی ارگ و حرمسرا گماشت. ابراهیمخان کلانتر بهمحض خروج خان زند از شیراز، افراد معتمد او را برای مشورت به خانه خود دعوت و آنها را زندانی کرد.
سپس به برادر خود عبدالرحیمخان که همراه لطفعلی خان زند بود، خبر داد که سپاهیان را علیه خان زند به شورش وادار کند. با شورش سربازان، سران سپاه لطفعلی خان به او پشت کردند. خان زند به ناچار به دشتستان گریخت و از آنجا به بندر ریگ رفت. حاج ابراهیم کلانتر که خبر نزدیکی خان زند به شیراز را شنید، سپاهی برای رویارویی با او فرستاد. اما لطفعلی خان با کمک نیروهای ایلات، سپاه کلانتر را شکست داد.
حاجی ابراهیمخان که به تنهایی توانایی مقابله در برابر لطفعلی خان را نداشت از آغا محمدخان خواست تا به مقابلۀ خان زند بشتابد و خزاین او را در شیراز ضبط کند. در سال ۱۱۷۰، لطفعلی خان با نیرویی اندکشمار، در گویم (از توابع کازرون و شیراز) با نیروهای مصطفیخان قاجار و حاجی ابراهیمخان کلانتر درگیر بود تا اینکه در زرقان، بر مصطفیخان قاجار پیروز شد و سپس محمدخان دلوی قاجار را در نزدیکی مسجد بردی شیراز شکست داد و جمعی از امیران قاجار اسیر شدند و او بر تمام نواحی اطراف شیراز تسلط پیدا کرد. لطفعلی خان کوشید با حاجیابراهیمخان مذاکره کند و حتی به او پیشنهاد کرد با خانوادهاش، که اکنون در دست او بودند، به هند یا عثمانی برود. حاجیابراهیم این پیشنهاد را نپذیرفت و منتظر نیروهای کمکی قاجار ماند.
در این هنگام آغا محمدخان قاجار با سپاهی ۴۰،۰۰۰ نفره مجدد عازم شیراز شد و نزدیک شیراز اردو زد. لطفعلی خان زند در این جنگ رشادتهای بسیاری از خود نشان داد و هنگام شب تا نزدیکی سراپرده آغا محمدخان جلو رفت؛ اما به گمان پیروزی، توسط یکی از سرداران خود فریب خورد و دستور توقف جنگ را داد. سپاهیان او شبانه متفرق شدند و با روشن شدن هوا، فقط ۵۰۰ نفر از آنها بر جای مانده بودند. لطفعلی خان به ناچار به کرمان گریخت تا سپاهی تازه برای مقابله با آغا محمدخان آماده کند. در این فاصله، آغا محمدخان قاجار در سال ۱۱۷۱ شمسی وارد شیراز شد و در عمارت کلاه فرنگی زندیه، به تخت نشست.
لطفعلی خان در سر راه خود به کرمان، چندی در طبس ماند و به یاری عدهای سوار که حکمران طبس، امیرحسینخان طبسی، به او داده بود، برای تسخیر شیراز به سمت ابرقوه و داراب رفت. پس از مدتی جنگ و گریز با طرفداران قاجاریه و حاجیابراهیمخان کلانتر، شکست خورد و به خراسان رفت. توقف لطفعلی خان در طبس، به سبب ترس حاکم طبس، چندان طول نکشید. لطفعلی خان برای کمک گرفتن از تیمورشاه، حاکم درّانی آنجا، رهسپار قندهار شد، اما، چون از مرگ تیمورشاه با خبر شد، مدتی در قاین ماند. نمایندگان محمدخان (حاکم نرماشیر) و جهانگیرخان (حاکم بم) در آنجا به خدمت لطفعلی خان رسیدند و برای تسخیر کرمان به او قول مساعدت دادند. در سال ۱۱۷۲، خان زند در نبردی کرمان را از دست مرتضی قلیخان و امیران قاجار خارج کرد و در این شهر بر تخت نشست. سپس خود را پادشاه خواند و سکه ضرب کرد.
درسال ۱۱۷۳، با رسیدن خبر چیرگی لطفعلی خان بر کرمان، آغا محمدخان که عازم تسخیر خراسان بود، رهسپار کرمان شد و چهار ماه آنجا را محاصره کرد تا اینکه، به سبب مقاومت اهالی کرمان و سرما، تصمیم به ترک محاصره گرفت، اما یکی از نگهبانان قلعه، دروازۀ شهر را گشود و عدهای از سپاهیان قاجار وارد شهر شدند که با مقاومت سپاه زند عقب رانده شدند. پس از آن، نجفقلیخان خراسانی، از معتمدان خان زند، به او خیانت کرد و این بار دوازده هزار تن از سپاهیان آغا محمدخان به شهر یورش بردند و خان زند شکست خورد و با از دست دادن تمامی همراهان و هوادارانش، از کرمان گریخت و به بم پناه برد. پس از تسخیر کرمان، آغا محمدخان حکم به ویرانی و قتل عام و تنبیه مردم آنجا داد دستود داد سپاهیانش به تمام زنان آن شهر حتی اگر باردار هم بودند دستدرازی کنند و از مردان آنجا بیست هزار جفت چشم ازحدقه درآورند و به او تحویل دهند و تا حدی از او و سپاهیانش به شهر آسیب رسید که کرمان را شهر کوران نامیدند.
هنگامی که لطفعلی خان به بم رسید، محمدعلیخان (حاکم بم) برادرش جهانگیرخان را، که از یاران لطفعلی خان بود، همراه وی ندید، تصور کرد اسیر آغا محمدخان شده است. از این رو تصمیم گرفت لطفعلی خان را دستگیر کند و با سپردن او به آغا محمدخان، برادر خود را رها سازد. لطفعلی خان از این نیت آگاه شد و خواست از بم بگریزد، اما در حین فرار، از ناحیه دو کتف خود زخمی و اسیر شد و به آغا محمدخان تقدیم شد.
هنگامی که او را به پیش آغا محمدخان قاجار میبردند پالهنگ بر گردنش بستند و یک زنجیربه وزن ۱۵ کیلو دارای دو قفل که یکی به دستها و دیگری به پاها قفل میشد به دستها و پاهایش بستند. زنجیری که به دو پای او بسته بودند مانع از گام برداشتن نمیشد ولی اسیر نمیتوانست که با سرعت گام بردارد. وقتی که پیش آغا محمدخان قاجار رسید به او گفت که به خاک بیفتد و سجده کند. خان زند جواب داد من فقط مقابل خداوند سجده میکنم. ناگهان بر سرش کوبید و به او گفت دستور میدهم به خاک بیفت. لطفعلی خان گفت: «اگر من دست داشتم تو جرئت نمیکردی بر سرم بزنی و به تو گفتم که من فقط مقابل خداوند سجده میکنم».
محمدخان قاجار آن قدر بر اسیر مجروح و ناتوان فشار آورد تا این که او را بر زمین انداخت و سرش را به خاک مالید. صدای آقامحمد خان قاجار ریز بود و هرگز فریاد نمیزد، اما در آن هنگام که دشمن را مقابل خود دید صدا را بلند کرد و گفت: «ای لطفعلی میبینم که هنوز نخوت داری و غرور تو از بین نرفته است، ولی من هم اکنون کاری میکنم که دیگر تو نتوانی سر را بلند نمایی». آن وقت خان دانشمند و متدین قاجار فرمان داد که عدهای از اصطبل بیایند. انسان حیران میشود که چگونه مردی همچون آغا محمدخان که فاضل بود و برای اجرای احکام دین اسلام تعصب داشت و نماز او هیچ موقع قضا نمیشد، همچین فرمان ننگین و بیشرمانهای را صادر کرد. او به مناسب خواجه بودن عقده دائمی داشت و اطرافیانش خوب از آن موضوع آگاه بودند و هر موقع که صحبت از زن به میان میآمد طوری صحبت میکردند که گویی خواجه قاجار یک مرد عادی است. عقده دائمی خواجه قاجار، بر اثر مشاهدهی جوانی و زیبایی لطفعلی خان زند منفجر شد و آن دستور ننگین و قبیح را صادر کرد.
کیست که نداند در آن روز لطف علی خان از دو شانه به شدت مجروح بود نمیتوانست دستهای خود را تکان بدهد تا چه رسد به این که دو دستش را با زنجیر ببندند. لطفعلی خان زند نشان داده بود که مردی دلیر است و در آن روز، دلیری خود را به یک تعبیر مسجل کرد. زیرا با این که مجروح و خسته و ناتوان بود و او را مقید به زنجیر و پالهنگ کرده بودند و میدانست که هرگاه ابراز شهامت نماید دچار شکنجههای هولناک خواهد شد دلیری خود را نشان داد و حاضر نشد مقابل خواجه قاجار به خاک بیفتد.
به دستور آغا محمدخان قاجار، چشمهای لطفعلی خان را کور کردند و به بدترین نحو ممکن شکنجهاش دادند. آغا محمدخان الماس دریای نور و الماس تاج ماه را، که به بازوی لطفعلی خان بسته شده بود، از وی گرفت و او را در مهر ۱۲۰۹ به طرز رقتانگیزی به تهران فرستاد و خود به شیراز رفت. پس از چندی آغا محمدخان دستور قتل لطفعلی خان را به محمدخان دولو قاجار، حاکم تهران، داد. دژخیم باتفاق دو نفر وارد زندان خان زند شدند و یک مرتبه دیگر دستهای آن جوان تیره روز را بستند و دهانش را گشودند و جلاد دستمالی که گلوله کرده بود در حلقوم او کرد و بعد یک چوب دراز روی دستمال گذاشت و با یک چکش بر چوب زد تا این که دستمال در گلوی خان زند فرو برد و بعداز چند دقیقه روح از کالبد لطفعلی خان جدا شد و آن جوان نابینا از مشقات زندگی رهایی پیدا کرد.
وقتی جسد او را برای شستن به غسال خانه واقع در نزدیک (چهل تن) در تهران بردند به اسکلتی شباهت داشت که پوستی روی آن کشیده باشند وکسی که آن جسد را میدید فکر نمیکرد که کالبد بزرگترین شمشیرزن شرق است و دیگر روزگار شمشیرزنی، چون او تربیت نخواهد کرد. پس از این این که جسد شسته شد به امامزاده زید واقع در (بازار) تهران بردند و آن جا دفن کردند بدون اینکه اثری روی قبر بگذارند. چنین مرد، شهریار زند و زمام دار روشنفکر جنوب ایران که هرگز تبسم از لبانش دور نمیشد و از لحاظ صورت و سیرت فرشته بود و هر کس که او را میدید محبتش را در دل میپرورانید در سن ۲۵ سالگی به دیدار ایزد یکتا شتافت.
شعری از لطفعلی خان زند درباره شکست از آغا محمدخان قاجار
یا رب ستدی مملکت از همچو منی/ دادی به مخنثی، نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد / پیش تو چه دفزنی چه شمشیرزنی
یا رب ستدی مملکتی از چو منی / دادی به مخنثی نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد / پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی