اقتصاد ۲۴- ۲۰ سال مداخله نظامی ایالات متحده آمریکا و متحدانش همراه با سرمایه گذاری مادی و انسانی در افغانستان شکست خورد و اکنون سوال بسیاری این است که چرا ملت سازی یا دولت سازی در افغانستان شکست خورده است.
دارون آسیمواوغلو، اقتصاددان در ام آی تی در مقالهای این پرسش را مطرح کرده است که چرا ملت سازی در افغانستان شکست خورد؟ نگاهی میکنیم به بخشهایی از مقاله او که نکاتی را از منظر علوم سیاسی به وضعیت افغانستان امروز ارائه میکند.
اگر چه ایالات متحده آمریکا به وضوح میتوانست در مدیریت خروج از افغانستان کار بهتری انجام دهد، اما فاجعهای که در این ماه در افغانستان رخ داد، سازهای ۲۰ ساله است.
از همان ابتدای مداخله در افغانستان، آمریکا و متحدانش از یک استراتژی دولت سازی از بالا به پایین پیروی کردند و هرگز آن را مورد بازنگری قرار ندادند.
ایالات متحده ۲۰ سال پیش با امید بازسازی کشوری که به تهدیدی برای جهان و مردم خود بدل شده بود، به افغانستان حمله کرد. همانطور که ژنرال استنلی مک کریستال در آستانه افزایش نیروهای آمریکایی در افغانستان در سال ۲۰۰۹ گفته بود، هدف این بود که «دولت افغانستان به اندازه کافی قلمرو خود را برای حمایت از ثبات منطقه و جلوگیری از گسترش تروریسم بین المللی، کنترل کند.»
در حال حاضر با بیش از ۱۰۰ هزار جان باخته و حدود ۲ هزار میلیارد دلار هزینه، تنها چیزی که آمریکا اکنون با آن روبروست صحنههای مایوس کننده ماه جاری در افغانستان و یک فروپاشی تحقیرآمیز است که یادآور سقوط سایگون در سال ۱۹۷۵ میلادی است.
پاسخ به این سوال این است: تقریبا همه چیز اشتباه بود، اما نه آنطور که اکثر مردم فکر میکنند. در حالی که برنامه ریزی ضعیف و فقدان هوشمندی قطعا به این فاجعه کمک کرده است، اما این فاجعه در واقع ۲۰ سال راه پیموده تا به اینجا برسد.
آمریکا از همان ابتدا فهمید که تنها راه ایجاد یک کشور با ثبات همراه با ویترینی از نظم و قانون، ایجاد نهادهای دولتی قوی است. ارتش آمریکا با تشویق بسیاری از کارشناسان و نظریههای منسوخ شده، این چالش را همچون یک مشکل مهندسی طرح کرد که بر اساس آن افغانستان فاقد نهادهای دولتی، نیروی امنیتی فعال، دادگاهها و بوروکراتهای آگاه بود؛ بنابراین راه حل، سرازیر کردن منابع و انتقال تخصص از خارج فرض شد.
سازمانهای غیردولتی و نهادهای غربی برای کمک به شیوه خود (چه مردم خواستار آن باشند یا نه) به آنجا رفتند و از آنجا که کار آنها به حدی از ثبات نیاز داشت، سربازان خارجی و عمدتا عضو ناتو و همچنین پیمانکاران خصوصی برای حفظ امنیت به کار گرفته شدند.
سیاستگذاران آمریکایی با در نظر گرفتن «ملت سازی» بعنوان فرایندی از بالا به پایین، فرایند «اول دولت» را که سنت پرسابقهای در علوم سیاسی است دنبال کردند. در این سنت فرض بر این است که اگر بتوانید سلطه نظامی را بر سرزمینی برقرار کنید و همه منابع قدرت دیگر را تحت تسلط خود درآورید، میتوانید اراده خود را تحمیل کنید. با این حال در بیشتر موارد این نظریه در بهترین حالت فقط در نیمی از موارد درست از کار در آمده و در افغانستان این روش کاملا اشتباه بوده است.
البته افغانستان به یک دولت کارآمد نیاز داشت، اما این فرض که میتوان دولت را از بالا توسط نیروهای خارجی تحمیل کرد، نادرست بود. همانطور که جیمز رابینسون و دارون آسیموگلو (نویسنده این مقاله) در کتاب سال ۲۰۱۹ شان با عنوان «دالان باریک» گفتهاند این رویکرد کاملا بی معناست وقتی نقطه شروع شما یک جامعه عمیقا ناهمگن است که بر اساس آداب ورسوم و هنجارهای محلی سازماندهی شده است، یعنی جایی که نهادهای دولتی مدتهاست غایب یا مختل شدهاند.
درست است که رویکرد از بالا به پایین دولت سازی در مواردی (مانند دودمان چین یا امپراطوری عثمانی) نتیجه داده است، اما اکثر دولتها نه با زور بلکه با سازش و همکاری ایجاد شدهاند. تمرکز موفقیتآمیز قدرت تحت نهادهای دولتی بیشتر با موافقت و همکاری افرادی که در آن کشور زندگی میکنند اینجاد شده است. در این مدل، دولت برخلاف میل مردم بر جامعه تحمیل نمیشود بلکه نهادهای دولتی با مشروعیت شان را با داشتن حداقلی از حمایت مردمی تقویت میکنند.
این بدین معنی نیست که ایالات متحده باید با طالبان همکاری میکرد. اما این بدان معناست که باید بیشتر با گروههای مختلف محلی همکاری میکرد نه اینکه منابع را به یک رژیم فاسد که نماینده مردم نبود از جمله حامد کرزی منتقل کند. اشرف غنی رئیس جمهوری افغانستان که مورد حمایت آمریکا بود و این هفته به امارات متحده عربی گریخت، در نوشتن کتابی در سال ۲۰۰۹ مشارکت داشت که در آن این موضوع را مستند کرده است که چگونه این استراتژی به فساد دامن زده و به هدف اعلام شده خود نرسیده است. با این حال غنی پس از به قدرت رسیدن همان راه را ادامه داد.
وضعیتی که ایالات متحده در افغانستان با آن روبرو بود برای مشتاقان ملت سازی وضعیت خیلی بدتر از معمول بود. از همان ابتدا مردم افغانستان حضور ایالات متحده را عملیات نیروهای خارجی تلقی میکردند که قصد دارد جامعه آنها را تضعیف کند و این چیزی نبود که آنها میخواستند.
وقتی تلاشهای دولت سازی از بالا به پایین برخلاف میل یک جامعه پیش میرود، چه اتفاقی میافتد؟ در بسیاری از موارد تنها گزینه جذاب خروج از آن کشور است. گاهی اوقات این امر بعنوان یک خروج فیزیکی ظاهر میشود، همانطور که جیمز سی اسکات در کتاب «هنر ناحکومت مندی» درباره مردم زومیا در جنوب شرقی آسیا نشان میدهد. یا میتواند به معنی زندگی مشترک بدون همکاری باشد مانند مورد اسکاتلندیها در بریتانیا یا کاتالانها در اسپانیا. اما در یک جامعه کاملا مستقل، مسلح و دارای سابقه طولانی خونخواهی و اخیرا جنگ داخلی، به احتمالا زیاد پاسخ درگیری خشونت آمیز است.
شاید اگر سرویسهای اطلاعاتی پاکستان هنگامی که طالبان شکست نظامی خوردند آنها را حمایت نمیکردند، اگر حملات هواپیماهای بدون سرنشین ناتو باعث بیزاری مردم نمیشد و نخبگان افغان مورد حمایت آمریکا این اندازه فاسد نبودند، اوضاع میتوانست متفاوت باشد. اما این موارد کاملا خلاف استراتژی «اول دولت» آمریکاییها بود.
واقعیت این است که رهبران آمریکا باید این موارد را بهتر بدانند. بر اساس اسناد میلیسیا دل و پابلو کروبین، آمریکا استراتژی مشابه از بالا به پایین را در ویتنام اتخاذ کرد که عکس العمل شگفت انگیزی داشت. مکانهایی که برای از پای درآوردن ویت کنگها بمباران شده بود از شورشهای ضر آمریکایی حمایت بیشتری میکردند. همچنین تجربه اخیر آمریکا در عراق هم نمونه دیگری است.
با این حال هیچ یکی از این مثالها به این معنا نیست که خروج از افغانستان نمیتوانست بهتر مدیریت شود. اما پس از ۲۰ سال تلاش غلط، ایالات متحده آمریکا در اهداف دوگانه خود یعنی خروج از افغانستان همراه با بر جا گذاشتن جامعهای پایدار و مبتنی بر قانون، شکست خورد. نتیجه یک فاجعه انسانی بزرگ است. حتی اگر طالبان به بدترین شیوههای رفتاری و حکومتداری خود باز نگردد، مردان و بویژه زنان افغان هزینه سنگینی را برای شکستهای آمریکا در سالها و دهههای آینده پرداخت خواهند کرد.
یورونیوز