اقتصاد۲۴- مرد ۴۵ ساله در حالی که بغض گلویش را میفشرد و همه تلاشها برای نجات دخترش از منجلاب فساد را بی نتیجه میدید به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: دیگر به پایان خط رسیده ام و به اشتباهی که همه زندگی ام را نابود کرد اعتراف میکنم.
غرور بی جا و خود بزرگ بینی در زندگی مشترک مرا به جایی رساند که روزی کلمه «طلاق» را بر زبان راندم واین گونه با زندگی چندین نفر بازی کردم.
درست ۵ سال قبل بود که شیطان هوس در زندگی من و «سحرناز» نفوذ کرد و حسادتها و کینههای دیگران نیز راه را برای جولان این ابلیس خطرناک گشود.
بیشتر بخوانید:بازداشت نوعروس خائن در خانه مجردی دوست شوهرش
آن زمان ۱۷ سال از زندگی آرام و شیرین من و «سحرناز» میگذشت و ما با داشتن ۲ فرزند دختر و پسر بهترین دوران زندگی مان را میگذراندیم و هر دوی ما کارمند و از نظر مالی نیز در رفاه بودیم، اما دیگران که نمیتوانستند آرامش و راحتی ما را ببینند دست به کار شدند و شرایط را طوری فراهم کردند که ما نسبت به یکدیگر بدبین شدیم به طور مثال زنی با پوشش نامناسب نزد من میفرستادند و همزمان به همسرم اطلاع میدادند که همسرت با زنان خیابانی ارتباط دارد.
وقتی همسرم این موضوعات را مطرح میکرد و مدعی میشد با چشمان خودش ارتباط مرا دیده است من هم عصبانی میشدم و برای تحقیر او سعی میکردم با برخی از زنان آشنا شوم.
این کشمکشها به جایی رسید که من هم سعی کردم برای شکستن شخصیت او و فرار از تهمت هایش کارهای زشتی را به او نسبت بدهم. این در حالی بود که دخترم در ۱۵ سالگی قرار داشت و به خاطر درگیریهای ما به دختری افسرده و گوشه گیر تبدیل شده بود.
بالاخره پس از ۲ سال درگیری و دروغ و تهمت از یکدیگر جدا شدیم و من برای آن که به سحرناز ثابت کنم زنان زیادی آرزوی در کنار من بودن را دارند بلافاصله ازدواج کردم و فرزندانم را به مادرشان سپردم. اما سحرناز هم به خاطر لجبازی با من در مدت کوتاهی بعد از من با مرد دیگری ازدواج کرد و فرزندانم را نزد مادربزرگشان فرستاد.
دیگر هر کدام در زندگی خود غرق شدیم به طوری که فرزندانمان را فراموش کردیم. تا این که چند ماه قبل متوجه شدم دخترم با پسران زیادی رابطه نامشروع دارد و معتاد شده است.
هر چه تلاش کردم نتوانستم او را به سوی خودم جذب کنم. حتی از طریق دختر خاله اش فهمیدم با مادرش نیز رابطهای ندارد و او را کتک زده است. حالا هم نه تنها، آشکارا سیگار میکشد بلکه مدام چرت میزند و برخی شبها نیز به خانه نمیآید. حالا مانده ام که...