اقتصاد ۲۴- پوآرو، پیشتر در رمان «لرد اجور»، طی یک صحنهسازی، بهظاهر کشته شده بود و در نهایت معلوم میشود که نقشهای در کار بوده است، اما این بار و در رمان «پرده»، پوآروی کاتولیک، استغفارگویان و تسبیح صلیب در دست، از مصرف داروی ضد احتقان که برای آنژین کشندهاش تجویز شده، سر باز میزند و در واقع خود را میکشد و «سلولهای خاکستری» مغزش را خاموش میکند.
«دیوید سوشِی»، بازیگر معروف بریتانیایی نیز در همین قسمت، از نقش بیستوپنج سالهاش خداحافظی میکند و این شخصیت را فرومیگذارد. در داستان نهایی، ماجرای پیچیدهای رخ میدهد و در نوعی رجعت به مکان نخستین پرونده جنایی پوآرو، این بار خود او نقش ویژهای را رقم میزند که اختتامیهای تمامعیار است.
رمان جنایی «پرده: آخرین پرونده پوآرو» (Curtain: Poirots Last Case) اولین بار در سال ۱۹۷۵، در انگلستان و سپس در آمریکا منتشر شد. این رمان را آگاتا کریستی در دوران جنگ جهانی دوم نوشت، ولی تا یک سال قبل از مرگ نویسنده، منتشر نشده بود.
در این رمان، عنصر «اعتراف» در رابطهای اندامواره با کلیت روایت و حتی فرمالیسم رمان قرار میگیرد. میدانیم که «رمان جدید» بهنوعی تالی و وامدار «اعتراف» در سُنت کلیسای کاتولیک است که بسیاری آن را تا ایده «روانشناسی فرویدی» هم امتداد میدهند. در «پرده»، قاتل اصلی، در واقع «کاتالیزور جنایت» است و میکوشد با القای تنفر به دیگران، آنان را به دیگرکشی وادارد؛ چنانکه پیشتر هم کرده بود. پوآرو در این رمان در آخر خط، ابزاری برای محکومیت قضائی او ندارد، تنها کاری که میتواند بکند، دستزدن به گناه کبیرهای است که خود عمری گناهکارانش را شکار میکرد. پوآرو در رمان «پرده»، خیاطی است که به کوزه افتاده و البته با تقدیم زندگیاش، مطابق تعلیمات کلیسای کاتولیک، میکوشد بار گناه نهاییاش را زمین بگذارد، شاید که آمرزیده و رستگار شود.
پوآرو برخلاف هلمز که یک علمگرای پوزتویست و خشک و منطقی است و منطق دیالکتیکی مستقل و خودبنیاد دارد، در آمیزهای از نزاکت بورژوازی و آداب شهری اوایل قرن بیستم، شخصیتی است که استنتاجهایش حاصل حدس و مقایسه و تطبیق و استقراست. آگاتا کریستی پوآروی مهربان و اجتماعی را طی شبیهسازی معکوس از پرسوناژ جامعهستیز و آنارشیست هلمز ساخته است. پوآرو، مانند دانای کل در انتهای اغلب داستانهایش، وقتی که همه آدمهای ماجرا را در مکانی مرتبط گرد آورده، آراسته و خونسرد، با لباس رسمی، ظاهر میشود و از گذشته و قصد افراد و نقششان در معما، پرده برمیدارد و در نهایت قاتل را نشانه میرود و چنانکه گویی آن جلسه، بارگاه داوری نهایی باشد، قاتل گناهکار به جمع شگفتزده و حیران نمایانده میشود و نزد همگان، خجل و معترف یا خشمگین میگردد. واکنش عصبی قاتل- یا گاه، قاتلین- اغلب مشابه است: پرخاش و توهین و تحقیر و البته همراه با نژادپرستی به سبک انگلیسی. مجرم با چنان واکنشی، راه را بر خود میبندد و با «کوتوله خارجی» خواندن پوآرو، بهنوعی، اتهام انتسابی را تصدیق میکند و کار تمام میشود.
در آخرین داستان، طبعاً این الگو مانند قبل تکراری نیست، اما باز هم اوست که از ماوراء متن جاری، به شیوه ارسال نامه زماندار، پرده از ماجرا میگشاید و اسرار هویدا میکند. پوآروی کارآگاه، پوآروی مجرم-گناهکار را میشناساند و حتی نشانهای را که در محل جنایت از خود باقی گذاشته، نشان میدهد، که چیزی نیست جز جنون او به تقارن: گلوله در سر قربانی، برخلاف معمول، درست وسط پیشانیاش شلیک شده، چون پوآرو از کاربست اجزای نامتقارن آزرده میشود و پرهیز دارد.
مرگ او در نمایش تلویزیونی، به کمک یک موسیقی متناسب و دکوپاژ عالی، جذاب و مثالزدنی روایت شده است. استینگز، دوست محتضرش را در اتاقِ طبقه بالایی «عمارت استایز» میبیند و جملاتی میگویند و او، به اشاره انگشت پوآرو -ملهم از نقاشی فرسکوی «آفرینش آدم»، اثر میکل آنژ- از پلهها به پایین سرسرا میرسد (نزول میکند) و همانطور که موسیقی پیانو نواخته میشود، در را میگشاید. گشودهشدنِ در، با مرگ پوآور، قرینهسازی شده و گویی اوست که از فضایی به فضایی دیگر، که روشن و مترنم است، درمیآید و قالب قبلی را فرومینهد. استینگز نیز، چنین شهودی را در لحظه درمییابد و مجدداً پلهها را میدود و به اتاق دوستش میرسد تا «مرگ قهرمان» را نظاره کند و مانند یک انسان عادی و ضعیف، شاهد آن باشد که حتی «هرکول»، پسر «زئوس» -پادشاه خدایان اساطیری- نیز میمیرد. اکنون، چون «پرده» برافتاده است، نه «هرا» (هیولا) میماند و نه «هرکول».
«دیوید سوشی»، بازیگر توانمندی است که در تئاترهای متعددی از درامهای شکسپیر خوش درخشیده است. او در مصاحبهای درباره مرگ پوآرو -که میتوان گفت پس از نزدیک سه دهه همنشینی، اکنون با شخصیت خود او گره خورده است- چنین میگوید: «از دست دادن او اکنون، پس از مدتی طولانی، مانند از دست دادن عزیزترین دوستم بود، حتی با اینکه من فقط یک بازیگر بودم که آن نقش را بازی میکردم. مرگ هرکول پوآرو برای من، پایان یک سفر طولانی خلاق بود که احساسات مرا بیش از پیش برانگیخت، چراکه تلاش من تنها آن بود که پوآروی واقعیِ آگاتا کریستی را به تصویر بکشم، مردی که برای نخستین بار طی «ماجرای اسرارآمیز در استایلز» در سال ۱۹۲۰ ساخته شد و مرگش بیش از نیم قرن بعد، در سال ۱۹۷۵، در رمان «پرده» رقم خورد. او برای من همانقدر واقعی بود که برای مؤلف. یک کارآگاه بزرگ، یک مرد فوقالعاده، شاید البته برای برخی، کمی آزاردهنده. همانطور که برای آخرین بار در نقش پوآرو به دوربین نگاه میکردم، آخرین سخنان را خطاب به آرتور استینگز به یاد میآورم. بهآرامی به او گفتم: «دوست عزیز، [Cher ami]...» در حالی که استینگز میخواست پوآرو را تنها بگذارد تا کمی استراحت کند. این عبارت برای من معنای درونیتری داشت، به همین دلیل هم پس از بستهشدن در، آن را دوباره تکرار کردم. اما دومین «دوست عزیز» در آن صحنه برای شخص دیگری، غیر از استینگز بود. در واقع، برای دوست بسیار عزیزم «هرکول پوآرو» بود. من خودم هم، داشتم از او خداحافظی میکردم و این وداع را با تمام وجود احساس کردم».
حرف آخر اینکه در این داستان، پوآرو با کشتنِ فرد خبیث، انسان نیکونهادی که بار سنگین وجدان را بر دوش میکشید و خویش را ملامت میکرد، وامیرهاند و این نکته، قرینه روایت کهنالگوی «هرکول» اساطیری است که به گفته «آیسخولوس» با کشتن عقاب، پرومته را از عذابی که توسط زئوس برای ربودن آتش از خدایان و دادن آن به انسانهای فانی دچار شده بود، نجات داد. همان عقابی که هر روز میآمد و جگر پرومته را میخورد و شب جگر از نو میرویید.