اقتصاد۲۴- باد میوزد، صدای سگها و باد در هم میپیچد. حصارهای چوبی، محافظ محکمی برای خانههای گلی نیستند. زنانی سربند بستهاند تا از هجوم گردوخاکی که با باد در فضا پخش میشود در امان بمانند. کودکان در میان مرغ و خروسها در حیاطهای خاکی وول میخورند و موهایشان از ذرات ریز و پرشمار خاک پوشیده شده است. از روستاهای بخش قرقری در شهرستان هیرمند، تا مرز افغانستان راه زیادی نیست. با خشک شدن تالاب هامون، تنها سوغات مرز برای این روستاها توفانهای طاقتفرسای شن است. اینجا خبری از دیپلماسی آب که مسئولان مدام از آن صحبت میکنند نیست. حقابه هامون سالهاست از سوی دولتهای مختلف افغانستان پرداخت نمیشود و اگر سیلابی نباشد که هر چند سال یک بار راهش را به این سوی مرز باز کند، تالاب رنگ آب را نمیبیند.
ظهر است و در میان تاریک و روشن خانه، فاطمه روی زمینه آبی لحافی که در میانه اتاق پهن است، خم شده و کوک میزند. کوک زدنهای مدام پشتش را خمیده کرده و کار زیاد روی چشمانش یک پرده سفید نازک کشیده است. سه دختر دارد که در نوجوانی ازدواج کردهاند، اما آنها هم هر کدام دردهای خودشان را دارند. قرار بود ازدواج کنند تا بار زندگیشان از دوش پیرزن برداشته شود، اما با شدت گرفتن خشکسالی باز هم مهمان خانه مادر پیرشان شدهاند. شوهرانشان کاری ندارند و اگر شانس بیاورند در ازای مبلغی ناچیز، چوپانی دامهای دامداران را میکنند؛ دامدارانی که این روزها تعدادشان در هامون کمتر از هر دوره دیگری است. حالا تنها درآمد ثابت زنان این خانه از راه همین کوکهاست که پیرزن بر لحاف میزند. هر لحاف را دانهای ۵۰ هزار تومان تا ۱۰۰ هزارتومان میفروشد.
خشکسالی بیش از هر چیز اثرش را در چهره زنان جوان و میانسال نمایان کرده است. آنقدر شکسته شدهاند که تا سنشان را نپرسی باورت نمیشود هنوز چهل و چند سالهاند. عفونتهای زنانه، پوکی استخوان و درد مفاصل، پشتهای خمیده و پوستهای ترکخورده تنها گوشهای از مصیبت خشکسالی بر تنهای زنان هامون است.
امید پیرزن به نوه ۱۵ سالهاش است. مریم که در ۱۳ سالگی با پسرخالهاش ازدواج کرد، اما شوهر بعد از مدت کوتاهی او را رها کرده و رفته است. دلیلش را خودش نمیداند، اما حدس میزند بیکاری در روستا بهانه اصلی بوده است. مریم بیشناسنامه ازدواج کرده و بیشناسنامگی در کنار خشکسالی کودکیاش را خیلی زود از او گرفته است، گرچه هیچ کدام از اعضای این خانواده شناسنامه ندارند. اما مریم مثل مادر و مادربزرگش معتقد است آب مهمتر از شناسنامه است و اگر آب بیاید، مشکلات زندگی کمتر میشود.
مریم اگرچه رویای رفتن از روستا را دارد، اما راهی ندارد جز ماندن در کنار مادر و مادربزرگش. مادربزرگ میگوید: «باید بماند و به من رسیدگی کند. من کسی را ندارم.» دخترک روزهای روشنی پیش روی خودش نمیبیند. نگهداری از مادربزرگی که بیمار است و انتظاری عبث برای آمدن مردی که در کودکی به عقد او درآمده و خیلی زود رهایش کرده است. این تمام زندگی اوست. برای او و کودکان بسیاری که ازدواج به آنها تحمیل شده است، رویاها خیلی زود به پایان میرسند.
بیشتر بخوانید: چسب زخمی روی درک
همه خانههای اینجا ردی از کلافگی ساکنانش را بر خود دارند. بیشتر روزهای سال گرد و خاک تنها مهمانی است که از درهای چوبی کهنه وارد میشود و همانطور که در تاروپود فرشها و زیلوها فرو میرود در سینه اهالی تالاب مینشیند. مدتهاست که تنفس هم در اینجا سخت شده چه رسد به زندگی.
زن میانسال، پوشهای پر از کاغذهای کهنه را که خودش «پرونده» نامیده میآورد. کاغذها را یکییکی روی زمین میگذارد. گوشه هر کاغذ یک عکس سه در چهار منگنه شده، یکییکی نام میبرد و روی زمین میگذارد. نامها اهمیتی ندارند، چرا که در جایی به جز این کاغذها ثبت نیستند. از کودکان ۵، ۶ ساله تا دختران و پسران بیست و چند ساله؛ ۱۴ فرزند، حاصل دو ازدواج پیرمردی است که عکسش روی آخرین کاغذ چسبیده شده است.
کاغذها که تمام میشود، میگوید: «۱۴ فرزند. ۱۰ تا بچههای من هستند، چهار تا هم بچههای زن اولش که فوت کرده. هیچکدام مدرک ندارند.»
همین کاغذهای کهنه و استشهاد محلی را بارها از روستای مرزیشان تا فرمانداری زابل بردهاند، اما اینها برای شناسنامهدار شدن فرزندان کافی نیست. آنها با داشتن پدری بیهویت مشمول هیچ بند قانونی برای گرفتن شناسنامه نمیشوند.
«ما این گوشه دنیا گیر افتادیم. فرزندانم نمیتوانند برای کار کردن به جایی بروند. میترسند پایشان را بیرون روستا بگذارند و رد مرزشان کنند.»
رد مرز برای بیشناسنامهها ترسناکترین واژه است. مرزی که آب را به رویشان بسته برای اخراجشان از وطن همیشه باز است.
زن میگوید: «کی بدش میآید از این جا برود؟ ولی وقتی جایی برای رفتن نداریم مجبوریم بمانیم.» انگار امیدشان به بهتر شدن اوضاع هم زیر خروارها خاکی که دور و بر خانه شان را گرفته دفن شده است.
«اگر دولت از افغانستان آب نگیرد معلوم نیست سرنوشت ما چه میشود؟ تا ده سال دیگر اینجا کسی زنده نمیماند.»
توفان گاه از وزیدن خسته میشود و گرد و خاک آرام به زمین مینشیند. باد پرده اتاقی را که درست در سمت راست در ورودی است تکان میدهد، پردههای گلدوزی شده اتاقکهای تیره و تار را به هم وصل میکند و نور اندکی که از ورودی خانه میتابد دیواری را روشن میکند که روی آن با خطی کودکانه نوشته شده: الله. پرده گاهی با هجوم باد بالا میرود و چهره دخترکی که پشت آن پنهان شده را لو میدهد. دخترک با هر بار برخاستن پرده، خودش را جمعتر میکند و صورتش را با دستانش پنهان میکند. مادرش میگوید ۱۵ ساله است و در انتظار ازدواج.
«این دختر دو سال است نامزد دارد و، چون جهیزیهاش را نتوانستیم جور کنیم در خانه مانده است.» دخترک نوجوان میداند ازدواج او راهی برای کمتر شدن مشکلات خانواده است. شانس آورده است که نامزدش شناسنامه دارد و اینطور لااقل فرزندان آیندهاش مانند خودش بیهویت نمیمانند. مادر فکر میکند، اگر فرزندش شناسنامه داشت دولت حتما به او جهیزیه میداد.
میگوید: «برایش عقدنامه مسجدی گرفتهایم و منتظریم نامزدش پول مهریه را پرداخت کند تا بتوانیم برایش جهیزیه بخریم.»
دختر هنوز نمیداند نامزدش را دوست دارد یا نه. مادر میگوید: «چه فرقی دارد؟ باید زندگی کند. دوستش نداشته باشد هم راه دیگری ندارد.»
بیشتر بخوانید: طرح بقایی روی میز مجلس؛ قانونی کردن قاچاق اشیا باستانی!
در بیرون خانه مردان جوان روستا در نیمه ظهر، کلافه و سرگردان به دیوارهای گلی خانهای متروک تکیه دادهاند. به رسم روزهای توفانی دور سر و صورتشان شالهای نخی پیچیدهاند. درختان گز کمی آن سوتر، استوارتر از این مردان شاخههایشان را در مسیر باد پهن کردهاند. در هامون تنها گزها هستند که هنوز در برابر توفانهای سهمگین شن تاب میآورند و نمیشکنند.
مردان، اما سرهاشان رو به پایین است گویی از چیزی شرمگین باشند، چیزی شبیه ناتوانیشان در برابر خشکسالی، یا از حجم گرد و خاکی که به خاطرش صورتهایشان را پوشاندهاند.
یکی از آنها پدر نازنین است که در زیر سایه یکی از خانههای گلی تنها نشسته. میگوید: «حرفی برای گفتن ندارم، هر چه میخواهید از زندگی در اینجا بدانید از دخترم بپرسید.» نازنین نه ساله است، گرچه در سالهای کوتاه عمرش هرگز هامون را پرآب ندیده، اما امیدوار است روزی آنچه را بزرگترها برایش تعریف کردهاند به چشم ببیند. تنها خاطره او از آب، سیل چند سال پیش است، زمانی که آب تا نزدیکی روستایشان آمده بود و قایقها را برای اولین بار روی آب دیده بود. حالا همان قایقها در کویری بیانتها پخش شدهاند و دور تا دورشان را ریزگردها محاصره کرده است.
نازنین مثل بسیاری از کودکان سیستان آرزوی رفتن از اینجا را دارد. رفتن به جایی که آب باشد، زندگی باشد و توفان نباشد. میگوید: «اگر دولت از افغانستان آب بگیرد شاید آدمها اینجا بمانند و توفانها را تحمل کنند، اما فکر نمیکنم ده سال دیگر با این وضعیت کسی اینجا زندگی کند. من هم اگر بتوانم درسم را ادامه دهم، یک روز از اینجا میروم.»
نازنین امید دارد با درس خواندن سرنوشتش را از دیگر دختران روستا جدا کند. جوانهای روستا، اما رفتن را هم سرنوشت مطلوبی نمیبینند. یکی از جوانهایی که سرش را با شال پارچهای بسته از هزینه بالای رفتوآمد به زابل میگوید: «اگر بخواهیم برای کارگری به زابل برویم باید سی هزار تومان برای هر مسیر کرایه بدهیم، مگر کارگری چقدر درآمد دارد که اینقدر هزینه کنیم. در زابل هم هر روز کار پیدا نمیشود. اینجا گاهی برای مردم دامدار چوپانی میکنیم. برای هر گوسفند در ماه ده هزار تومان پرداخت میشود. اگر دامداری ۲۰ گوسفندش را به من بسپارد، در ماه ۲۰۰ هزار تومان درآمد دارم.»
این درآمد ناچیز، نه امیدی برای ماندن برایشان میآورد و نه پس اندازی برای رفتن.
بیشتر بخوانید: شوک چین و روسیه به نفت ایران
در بین رنگهای سرد و خاکی روستا، روسری صورتی زن به چشم میآید. روسری را دور دهانش بسته و کنار تنور ایستاده است. دستهایش به رنگ قهوهای سوخته درآمده و با دو انگشتر بدلی آنها را زینت کرده است. ردهای عمیق روی پوست دستش، درست مثل خراشهای خشکسالی بر پیکر هامون است. تسبیحی فیروزهای رنگ را در دست میچرخاند. نامش مائده است و چهار فرزند دارد و همسرش مثل بیشتر مردان روستاهای اطراف تالاب هامون بیکار است.
«ما با یارانه زندگی میکنیم، با این پول ناچیز گوشت بخریم یا کفش و لباس برای بچهها؟ چندبار به هلالاحمر درخواست دادیم به ما کالا بدهند، درخواستهایمان را پاره کردند.» چشم انتظارند از هلالاحمر یا هر نهاد دیگری کمکی به دستشان برسد، کمکی که نه علاج دردهایشان، اما مرهمی برای تحمل سختیهای دائمی زندگیشان است.
«بیست سال است خشکسالی شدید شده است. قبل آن اینجا دریا بود مردان ما ماهی و پرنده صید میکردند، دامداری داشتیم. آب که رفت دامها هم تلف شدند. این که ده سال دیگر اینجا چطور است خدا میداند و به دست مسئولان است که بتوانند آب را از افغانستان بگیرند یا نه. ما که جایی برای رفتن نداریم، اگر زنده باشیم یا بمیریم همینجا هستیم.»
یکی از مشکلات روستاها حمام و سرویس بهداشتی نامناسب است و بیماریهای ناشی از آن بیش از همه زنان و کودکان را نشانه گرفته است. روزها آب لولهکشی قطع است و نیمهشب برای ساعاتی آب وصل میشود و زن مجبور است در همان ساعتها کودکانش را به حمامی ببرد که با معیارهای یک حمام بهداشتی بسیار فاصله دارد. همان چند ساعت شبانه، آب را در تانکری که به گفته خودش خیرین تهرانی به آنها دادهاند ذخیره میکنند تا روزها بتوانند از آن استفاده کنند.
بوی چیزی غریب در فضای خانه پیچیده است. بوی تند چربی سیرابی گوسفندی است که هر چند ماه یک بار به جای گوشت به خورد بچههایش میدهد. زن همسایه خودش را به خانه مائده میرساند. هر دو زن روی حصیر کهنه کف اتاق مینشینند.
«از وقتی آب را بستند، همه چیزمان را از دست دادیم. حالا فقط ما ماندهایم و دستهایمان. آنها که توانستند و دستشان میرسید از اینجا رفتند، اما ما که نتوانستیم برای کار، ماندیم. مسئولان هم ما را فراموش کردهاند. کسی نمیآید به ما سر بزند. گاهی به آنها مراجعه میکنیم تا شاید بسته غذایی دریافت کنیم، اما میگویند بروید خبری نیست.»
مائده ظرف روی گاز را نشان میدهد: «این غذای فرزندان من است میبینید؟» انگار که زانوهایش خم نمیشود. به سختی روی زمین مینشیند. میگوید: «مردم «خیرخور» شدهاند. تا ماشین خیرین از راه میرسد همه به سمتش سرازیر میشوند، این بدبختی ماست که مردممان چشم انتظار خیرین هستند.»
زن همسایه ادامه میدهد: «آب زابل از افغانستان میآید، افغانستان هم در برابر آب نفت میخواهد. به افغانها برق میدهیم، نمیدانم اگر هم برق بدهیم هم نفت، به ما آب میدهند یا نه؟ اگر آب به ما نرسد میمیریم. مرز ما هستیم، درست است که این پادگانها و مرزبانیها اینجاست، اما ما هستیم که مرز هم زنده است. اگر ما نباشیم مرزی هم نیست. من حقیقت را میگویم. اگر ما لب مرز خاک نخوریم، سربازان هم تحمل ماندن ندارند.»
مائده فکر میکند باید هر جور شده بروند، به چه امیدی بمانند؟
بیشتر کسانی که از این روستا مهاجرت کردهاند به تهران رفتهاند و در حاشیه شهر خانهای اجاره کردهاند و کارگری میکنند. اما آنها که ماندهاند، حتی همانقدر پول ندارند که اثاثشان را بردارند و به شهر دیگری بروند.
زن همسایه دستهایش را نشان میدهد. با همین دستهاست که هیزم جمع میکند و آب را گرم میکند و پدر پیر و نابینایش را میشوید. میگوید: «به خاطر پدرم نمیتوانم از اینجا بروم. نباید برای ما که در این مکان دور افتاده از سالمندان مراقبت میکنیم امکاناتی باشد؟»
زن گرچه در میانسالی آنقدر شکسته شده که خود نیاز به مراقبت دارد، اما چارهای ندارد و باید از پدر پیرش پرستاری کند. پدرش از گذشته هامون زیاد تعریف میکند، اما «چشم ندارد که امروزش را ببیند».
پیرمرد شناسنامه ندارد و نتوانسته به موقع برای درمان آب مروارید پیش پزشک برود. چندین سال است که نابیناست. پیرمرد میگوید: «پدر و پدر بزرگم شناسنامه داشتند، اما برای من شناسنامه نگرفتند تا به سربازی نروم.»
شغلش گاوداری بوده و هامون را از زمانی به یاد دارد که نیزاری لبریز از آب بود. روی تختکها زندگی میکردند و نه مرز برایشان معنایی داشت و نه شناسنامه. حالا کارش گوش دادن به اخبار تلویزیون است، شاید خبری از آب و هامون بشنود.
بیشتر بخوانید: پتروشیمی میانکاله، از پشت پرده مشکوک تا بلوای یک بدهکار بانکی
مصطفی ۲۰ ساله و سجاد ۱۵ ساله از معدود جوانانی هستند که در روستا ماندهاند. مصطفی به آینده هامون خوشبین نیست.
«اگر دولت با افغانستان مذاکره میکرد اوضاع بهتر میشد، اما ما در این سالها جدیتی برای دریافت حق هامون ندیدهایم.»
«کسی به این روستا بر نمیگردد، اما همین کسانی که ماندهاند میتوانستند زندگی بهتری داشته باشند. امرار معاش فقط با یارانه است، مرزی هم نیست که از راه آن بتوانند امرار معاش کنند. با روی کار آمدن طالبان تجارت مرزی با افغانستان هم تقریبا در مرز متوقف شده است. پایانه مرزی گمشاد بسته شده، چون طالبان با افغانهای تاجر کنار نمیآمدند.»
مصطفی سرباز است، قصد دارد خدمت سربازیاش که تمام شد از زابل برود. او معتقد است ده سال دیگر اینجا خالی از سکنه میشود. «آب نیست، اما اگر سرمایهای برای اشتغال جوانان اختصاص میدادند شاید روستاها اینطور خالی از سکنه نمیشد.»
سجاد در حرف او میدود. «من صد درصد از اینجا میروم. اگر دانشگاه قبول شوم، میروم درس بخوانم.»
مصطفی میگوید: «آدم از جایی که در آن آیندهای برایش قابل تصور نیست خواهد رفت.»
سرنوشت جوانان این روستاها رفتن است، اینجا نه کار است نه آب و نه آینده.
بیشتر بخوانید: جنگ روسی در اوکراین و تهدید امنیت غذایی در جهان / وضعیت ذخایر استراتژیک ایران در روغن و گندم چگونه است؟
سجاد میگوید: «همسایههای ما مهاجرت کردهاند پسرهای فامیل هم رفتهاند. وضعشان هر چه باشد از بیکاری و بیپولی در روستا بهتر است. تهران رفتن سخت است، دوری از خانواده و غریبی. اجاره خانه در تهران هم که بالا میرود مردد میشوند برای ماندن و رفتن. اما راه برگشتی نیست. تا حالا نشده کسی مهاجرت کند و دوباره به اینجا برگردد.»
سجاد میگوید: «اگر دانشگاه قبول نشوم و کاری پیدا نکنم شاید در نظام خدمت کنم. لب مرز زابل میروم و مرزبانی میکنم.»
سجاد به مرزبانی فکر کرده است، مرزهایی که از نزدیکی روستای زادگاهش شروع میشوند و هر روز خالیتر و غیرقابل سکونتتر. برای آدمهایی که ماندن برای بیشترشان اجباری است و راه دیگری پیش رویشان نمیبینند، زندگی در حاشیه مرزی تالاب هامون روزبهروز دشوارتر میشود. مردم دیگر توان ادامه دادن ندارند. همانطور که مائده میگفت: «مرز ما مردم هستیم، اگر ما نباشیم مرز هم سرپا نیست.»
منبع: روزنامه پیام ما