اقتصاد۲۴ رادههای آهن روی کاغذ پراکندهاند. وقتی آهنربایی زیر کاغذ قرار دهیم، برادههای آهن در نظمی مشخص بین دو قطب قرار میگیرند. وقتی آهنربا را جدا کنیم، برادهها دوباره به شکلی بینظم پراکنده میشوند. آهنربا، در تعریف ابزاری است دوقطبی. بدون یک قطب، میدان مغناطیسیای وجود نخواهد داشت برادههای آهن را منظم کند. این اتفاق در شبانگاه ۱۹ دی ۱۳۹۵ در سیاست ایران روی داد. فوت اکبر هاشمیرفسنجانی، مانند آن بود که یکی از قطبهای آهنربای سیاست ایران برداشته شود.
شعار هاشمیرفسنجانی در ثلث پایانی عمرش اعتدال بود. اما سیاستمداران هر قدر هم بانفوذ و مقتدر باشند، نمیتوانند در برابر الزامات سیاست مقاومت کنند. هاشمی شعار اعتدال داشت، اما در عمل بخش مهمی از عمر سیاسیاش صرف سیاستورزی در میادین دوقطبی شد؛ چنانکه در دهه پایانی عمرش خودش بدل به قطب و قطبنما شد. این قطبی شدن سیاست و قطب شدن شخص، در فضای بدون تحزب و بدون تشکیلات سیاسی ایران، پدیده رایجی است؛ برای هاشمی هم این عارضه منحصر به دهه پایانی عمرش نبود.
او چندین دوره سیاست قطبی شده را پشت سر گذاشته بود، دورههایی که در همه آنها خودش یکی از افراد موثر آن بود.
هاشمی در کنار آیتالله بهشتی و آیتالله خامنهای، سه تفنگدار حزب جمهوری بودند؛ حزبی که توانست در اولین انتخابات پارلمانی بعد از انقلاب به پیروزی بزرگی دست پیدا کند. در حالی که تصور میشد فضای انقلاب، فضای همکاری و تبادل نیروهای سیاسی –دستکم در بین نیروهای اسلامگرا- باشد، حزب جمهوری و رییسجمهور وقت، این تصور را برهم زدند. نتیجه جدال ۳۰ خرداد ۶۰ خود را نشان داد که هاشمی جلسه مهمی را در مجلس مدیریت کرد و اولین رییسجمهور ایران را استیضاح و عزل کرد.
بررسی روزها و هفتهها و ماههای قبل نشان میدهد، آن جلسه صرفا آخرین حلقه از زنجیرهای بود که در آن سران حزب جمهوری سفت و محکم در برابر رییسجمهور صفآرایی کردند. جدال البته دو طرفه بود و نصیحتها و تذکراتی از سوی ریشسفیدانی مانند مهندس بازرگان و حتی رهبری انقلاب هم چارهساز اولین دوقطبی سیاسی در کشور نشد.
بیشتر بخوانید: توصیفات قابل توجه آیت الله جوادی آملی درباره هاشمی رفسنجانی
بعد از اخراج نیروهای سیاسی غیرمکتبی از حاکمیت، نزاع به درون حزب جمهوری اسلامی رفت و جناح چپ و راست مکتبی در برابر هم صفآرایی کردند. حجم این نزاعها اگرچه هیچگاه به خشونت کشیده نشد و در دایره مشخصی از نظم سیاسی باقی ماند. در این دایره مشخص، هاشمی جایگاهی بلند و تاثیرگذار داشت؛ جایگاهی که هیچ نیروی سیاسی توان به چالش کشیدن آن را نداشت.
هاشمی الزامات این جایگاه را به خوبی شناخت و از سیاستمداری معارضهجو بدل به سیاستمدار میانجی شد. در نزاع چپ و راست مرجع هر دو گروه بود - گرچه در دهه ۶۰ به چپ گرایش داشت و در دهه ۷۰ به راست. حتی در چالش عزل قائممقام رهبری، پذیرای افرادی از بیت آیتالله منتظری هم بود.
با درگذشت امام خمینی، این جایگاه چالشناپذیر تقویت هم شد چه او اکنون در مقام رییسجمهور و به واسطه تغییرات در قانون اساسی، اختیارات گسترده تری هم داشت. اما این اوج، با انتخابات ریاستجمهوری سال ۷۶ پایان یافت و در انتخابات مجلس ۷۸ ورق کاملا برگشت.
سیاست انتخاباتی حزب مشارکت، به عنوان حزب پیشرو اصلاحطلبان، پیروزی در انتخابات بر پایه ایجاد دوقطبی با جناح راست بود. حرف اصلاحطلبان با هاشمی آن بود که یا در فهرست اصلاحطلبان قرار گیرد یا در فهرست اصولگرایان و این با سیاست میانجیگرایانه هاشمی همخوان نبود. بعد از ۱۶ سال از فضای دوقطبی میان حزب جمهوری و بنیصدر، حالا دوباره سیاست جناحی و دوقطبی به عرصه سیاست ایران بازگشته بود و هاشمی برای این وضعیت آماده نبود. نتیجه آن بود که در نهایت، در دوقطبی دموکراسیخواهی-آریستوکراسی حزب مشارکت شکست بخورد و از حضور در مجلس ششم انصراف دهد.
در پایان دولت خاتمی، اصلاحطلبان اگرچه هنوز بر داشتن نامزدی حزبی در انتخابات ۸۴ پای میفشردند، اما چرخش به راست آنها در دولت دوم خاتمی و تداوم سیاستهایی که بنیانگذارش هاشمی بود، عملا خط تمایز آنها و هاشمی را کمرنگ کرده بود. همین مساله هاشمی را به اشتباه انداخت که به واسطه تواناییهای فردی میتواند در انتخابات از آنها پیشی بگیرد، غافل از آنکه تازهرسیدهای در شهرداری تهران خط دوقطبی تازهای در سیاست ایران خواهد آورد که اولین قربانیاش هاشمی خواهد بود. احمدینژاد با گفتمان پوپولیستی چپنما، اما راستگرایانه نه تنها رقبایش را در اردوگاه راست کنار زد که توانست از زاویه دیگر وارد شود: دوقطبی فقیر-غنی. احمدینژاد به عنوان یکی از اولین نمونههای موج جهانی پوپولیسم توانست خود را به عنوان فردی «بیرونی» جا بزند و با یکی از «خودی»ترین اشخاص در سیاست ایران به دور دوم برود و نتیجه را از آن خود کند.
ورود و تثبیت احمدینژاد در سیاست ایران، روالهای قدیمی را برهم زد؛ روالهایی که بنیانگذار اغلب آنها هاشمی بود. حالا مساله فقط شکست و پیروزی در یک انتخابات نبود، مساله بر تداوم یا انقطاع سیاستها و روالها و نظمی بود که هاشمی چیده بود و حالا در حال فرو ریختن بود.
این مساله، هاشمی را دوباره به سیاستمداری معارضهجو بدل کرد و او تا پایان عمر بدل به قطبی در دوقطبیای شد که نگاههای متفاوتی را درباره سرشت سیاست و آینده ایران نمایندگی میکردند. راند دوم نبرد در سال ۸۸ رقم خورد.
جایی که حالا احمدینژاد با تکیه بر فرمول همیشه پیروزش موسوی و کروبی و رضایی را به هاشمی منتسب کرد و خود را در برابر هاشمی نشاند. نامه بدون سلام هاشمی، بازی در زمین احمدینژاد بود. اما اینبار تعادل قوا به شکلی تغییر یافته بود، رقابت انتخاباتی به اعتراضاتی چند ماهه بدل شد.
راند سوم، اما در پایان دوران احمدینژاد انجام شد؛ جایی که حالا هاشمی قرار بود محصول ۸سال معارضهجویی و انتقاد مداوم از سیاستهای احمدینژادی را بچیند که چید و توانست حسن روحانی را به کرسی ریاستجمهوری بنشاند.
این پیروزیها در سایه بیسامانی سیاسی اصلاحطلبان او را به عنوان رهبر اپوزیسیون قانونی تثبیت کرد. حالا او بدل به قطبی در سیاست دوقطبیشده ایران شده بود و او بود که قواعد مانور نیروهای اصلاحطلب و اعتدالی را تعیین میکرد. تکنیکهای او بیچون و چرا مورد پذیرش نیروهای تحت نفوذش بود.
وقتی در انتخابات خبرگان سال ۹۴ تاکتیک «مثلث جیم» را به قیمت وارد کردن وزرای اطلاعات قبلی به فهرست خود پیاده کرد، هم نیروی سیاسی پشتیبانش و هم طبقه متوسط همراهش، بدون اعتراض به فهرستش رای دادند.
حالا آنتاگونیسم به بالاترین حد خود رسیده بود و به نظر میرسید هر شکستی به قیمت نابودی منجر خواهد شد. همه نیروهای اصلاحطلب و اعتدالی و طبقه متوسط همراهشان به خط شده بودند. در همین جا بود که هاشمی درگذشت.
همه چیز فرو ریخت، چراکه همه چیز، همه استراتژیها و تاکتیکها متکی به شخص هاشمی و «هوش سیاسی»، «عملگرایی» و «جایگاه سیاسی او در نظام» شده بود. بحران سیاسی امروز نتیجه همین آنتاگونیسمی است که همه نیروهای سیاسی از راست و چپ و همه نهادهای قدرتمند در کشور به آن دامن زدند. یک قطب آهنربا دیگر نبود و نیروهای سیاسی همچون برادههای آهن پراکنده شدند.
آنتاگونیسم و سیاست دوقطبی که یکطرفش هاشمی بود هیچ اصلی نداشت که در فقدان او بشود به آن تکیه کرد. همه مسائل سیاستی و امور مربوط به اداره کشور، خواستههای طبقات جدید، مسائل فراسیاست (همچون محیطزیست و استانهای حاشیهای و...) در حاشیه این دوقطبی مانده بود، فکری برایش نشده بود و در نهایت بدون هاشمی، دیگر امیدی هم وجود نداشت که بتوان نیروی سیاسی متحدی برای حل این مسائل ایجاد کرد.
بحرانها یکی پس از دیگری از راه رسیدند. اما نتیجه سیاست دوقطبی نه رسیدگی به این بحرانها که سودای حاکمیت یکدست بود. گویی در پس مرگ هاشمی باید آخرین راند مسابقه برگزار میشد؛ بدون ایجاد دوقطبی و بدون رقیب. چنین سیاستی همه بحرانها را قدرتی مضاعف بخشید. اهمیت سیاسی هاشمی در زنده ماندنش بود، اما میراثی که او ناخواسته به جا گذاشت تا همین امروز سرشت و سرنوشت نظام سیاسی ما را زیر سایه خود دارد.