۱۰ – از دست دادن جیسون در Heavy Rain
یکی از صحنههایی که هیچوقت یادم نمیرود صحنهی مرگ جیسون است که بسیار غمناک بود و زندگی یک خانواده و یک مرد و یک پدر را به نابودی کشاند. درست است که آن جیسون جیسون جیسون گفتنهای قبلش در فروشگاه واقعا روی مخ بود، ولی در صحنهی مرگ جیسون واقعا احساساتی شدیم. با وجود تلاش فداکارانهی پدر، سرنوشت کار خودش را کرد. به طور کلی داستان بازی Heavy Rain یک شاهکار بی نهایت جذاب و تراژیک بود که عشق و غم و درام و اکشن و … را کاملا در خود داشت و روند روایت را طوری پیش میبرد تا در نهایت عواقب انتخابهای خود در بازی را مشاهده کنید و بهای برخی از آنها را سنگینتر و برخی را کمتر، بپردازید. نقطهی عطف Heavy Rain، داستان بسیار پخته و جذاب آن است. داستانی که مانند تمامی عناوین استاد دیوید کیج بسیار زیبا و جذاب نگارش شده است و هر بازیبازی را در مسیر خود احساساتی میکند، به او استرس میدهد، او را میترساند، مشکوک میکند، خوشحال و ناراحت میکند، سردرگم میکند و یا عصبانی و خشمگین. محوریت داستان بازی هوی رین و شخصیتهای آن بر موضوع قتلهای سریالی یک قاتل دیوانه که به قاتل اریگامی شهرت دارد بنا شده است و داستان شخصیتهایی را که به نوعی با این قاتل درگیر میشوند را بیان میکند. بازی از همان ابتدا و در صحنههای اول تا لحظات آخر خود، شما را میخکوب و تشنه فهمیدن ادامه داستان نگاه میدارد و هر گز نمیتوانید اتفاقاتی را که در ادامه رخ خواهد داد حدس بزنید. شما در نقش چند شخصیت مختلف در بازی ایفای نقش خواهید کرد که هر کدام به نوعی درگیر ماجرای قتلها هستند و داستان هر یک را پیش میبرید که این داستانها گاها با هم در نقاطی تلاقی مییابند. شخصیتهای بازی شامل Ethan Mars که به نوعی نقش اصلی بازی است، Scott Shelby که یک کارآگاه خصوصی است و در مورد پرونده تحقیق میکند، Norman Jayden که یک مامور اف بی آی است و از واشنگتن برای بررسی پرونده قتلها فرستاده شده است و Madison Paige که یک شخصیت زن فوتوژورنالیست است و به نحوی با این پرونده قتلهای اریگامی ارتباط مییابد، میباشند. شما از دید تک تک این شخصیتها در مقاطعی بازی را دنبال خواهید کرد و هر چه که میگذرد بیشتر به سوالات شما پاسخ داده میشود و موارد بیشتری را کشف میکنید. این بازی صحنهی غمگین و احساسی کم نداشت و بدون شک کسانی که این عنوان را انجام داده اند هیچ گاه سکانسهایی مانند گم شدن فرزند اتان در فروشگاه یا صحنه کودکی قاتل اریگامی و ماجرای دردناک و عم انگیز وی و برادرش را فراموش نخواهند کرد.
هر قدیم که در داستان فاینال فانتزی ۷ پیش میرفتیم بیشتر عاشق Aerith میشدیم و واقعا وقتی که او را از دست دادیم، به معنای واقعی شکستیم. گاهی با خودم میگویم اصلا آخر چه دلیلی داشت که Aerith کشته شود و او را از بازی بگیرند. ولی به هر حال این اتفاق افتاد و م هم همراه کلاود احساساتی و غمگین شدیم و شاید اشک ریختیم. بیشتر از این نمیتوانم چیزی در این مورد بگویم بدون این که احساساتی شوم. نمیتوانم تصور کنم که علاقهمندان وعاشقان سری فاینال فانتزی وقتی با مرگ Aerith روبرو شدند چه حسی داشتند و چه حالی به آنها دست داده است. رابطهی بین Cloud و Aerith به قدری عمیق و زیبا بود که بازیباز را نیز به راحتی در خود فرو میبرد و برای این رابطه حاضر است هر کاری بکند. این دو با هم به معنای واقعی یک زوج و یک جفت جدایی ناپذیر هستند و مرگ غمناک Aerith تنها و تنها باعث شد تا افسانهی عشق این دو ابدی و فناناپذیر گردد. در نسل هشتم مجددا این صحنه را در بازسازی شاهکار فاینال فانتزی ۷ مشاهده کردیم و یادمان آمد که چقدر تلخ بود و البته یادمان آمد که چرا داستان فاینال فانتزی ۷ یک شاهکار بینظیر است.
واقعا در صحنهی آخر بایوشاک احساساتی شدم. خیلی زیبا بود که تمام دخترانی که از طمع خود گذشته بودیم و نجات داده بودیم همگی در هنگام مرگ و در پیری کنارمان بودند و هر کدام زندگی داشتند و درس خواندند و عاشق شدند و ازدواج کردند و فرزند داشتند. باعث همهی اینها ما بودیم. ما که به خاطر طمع Adam بیشتر کور نشده بودیم و لیتل سیسترها را نجات داده بودیم. من همیشه در بازیها کار خوب را میکنم، زیرا دوست دارم جوری باشم که خود واقعیام تصمیم میگیرد و کاری که در قلبم حس میکنم درست است انجام میدهم. هرگز در بازی بابوشاک دوست نداشتم که به آن دختران کوچک آسیب بزنم. آن هم به خاطر چه؟ Adam؟ این اصلا با ذاتم در تضاد است. بازی هم در نهایت پاداش این کار را در انتها با یکی از زیباترین و احساسیترین ویدئوهایی که در دنیای بازی دیده بودم به من داد و دخترانم همگی هنگام پیری و مرگ در کنار بسترم بودند. داستان بایوشاک به قدری زیبا و استادانه توسط استاد کن لوین خلق شده است که مو لای درز آن نمیرود و از هر نظر با فکر و حساب شده ساخته و پرداخته شده است و از هر نظر داستانی کامل است که مفهوم یا بهتر است بگویم حقیقتی تلخ و دردناک را به شبوهای خاص بیان میکند و بذر غم و ناراحتی را در دل بازیباز میکارد، اما نه غمی پوچ و بیهوده از نوع فیلمهای ایرانی و ترکی که این روزها همه جا ریخته اند، بلکه غمی که مخاطبش را به فکر میاندازد و او را وادار میکند که به کلیت این داستان و این سرنوشت و این حقیقت تلخ فکر کند. داستان بایوشاک و روایت آن همان قدر که غم و اندوه دارد و تلخ است، هدفمند نیز است و غمی پرمعنا یا یک دنیا حرف دارد که در کنج دل شما خانه میکند، اما مهم این است که این غم در مغز شما نیز رسوخ میکند و شما را نه فقط از نظر احساسی بلکه از نظر عقلی نیز درگیر خود میکند که این گنجی است که هیج بازی دیگری نتوانسته است در این سطح چنین کاری را انجام دهد و بایوشاک را تبدیل به گنجینهای بزرگ کرده است.
واقعا در لحظهی آخر The Last of Us Part ۲ وقتی الی در مرز کشتن یا نکشتن Abby بود، قلبم داشت از سینه بیرون میآمد و شدیدا تحت تاثیر این لحظه قرار گرفته بودم. وقتی ناگهان الی به یاد جوئل افتاد که روی بالکن نشسته بود و از کشتن Abby صرف نظر کرد، دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و هم برای این که الی کار درست را کرد اشک شوق داشتم و هم دلم برای جوئل تنگ شده بود و اشک ناراحتی در چشمانم حلقه زده بود. این چه بازی بود که ناتی داگ ساخت؟ اینها چه بازیسازان و داستاننویسانی هستند؟ اهل زمین نیستند یا از آینده آمدهاند. آخر چقدر پایان بندی یک بازی میتواند زیبا و احساسی باشد. انگار که هیجان کل بازی و تمام کارهایی که با Abby و الی انجام داده بودیم، برآیندش رسیده بود این نقطهی حساس تصمیم گیری. احسنت به الی که نشان داد با این که کلی دشمنانش را که آنها هم قصد جانش را داشتهاند کشته است، ولی یک قاتل سنگدل و بیرحم نیست که شخصی ضعیف و بیدفاع را فقط برای انتقام بکشد. الی معرفت داشت و میدانست که Abby دو ۲ بار میتوانسته او را بکشد، ولی نکشته است. در لحظهی آخر بازی الی نشان داد عشقی که جوئل به او آموخته است، حالا به کار زندگیاش میآید و حتی تصور کردن جوئل در ذهنش هم او را از انجام کار بد برحذر میدارد. این خیلی زیبا و احساسی و سنگین است. الی و Abby هر دو دخترانی خوب و خوشقلب بودند که کارهای بدی هم در این دنیای سیاه انجام داده بودند، ولی ذاتشان سیاه نیست. ما عاشق جوئل هستیم، اما آیا او حق داشت دهها انسان که فقط یکی از آنها یک جراح بود که یک دختر جوان داشت و میتوانست واکسن بسازد (شاید) را بکشد، در حالی که خود الی که قرار بود کشته شود، راضی بود؟ چرخ روزگار میچرخد و همان دختر میشود Abby و میآید سراغت و با خشنترین شکل سلاخیات میکند. Abby همان کاری را برای پدرش کرد که الی برای جوئل کرد، ولی در نهایت الی در آخر کار توانست ببخشد. این است که او را شایستهی دختر جوئل بودن میکند. جوئلی که با وجود کارهای بدش، به الی خوبی را یاد داده بود. یکی از سختترین کارها برای یک داستاننویس این است که در طول یک بازی ۲۵ ساعته کاری کند شخصیتی جدید مثل Abby که محبوبترین شخصیت کل سری که عاشقش بودهاید (جوئل) را کشته است و ابتدای بازی به حد مرگ از او متنفر بودهاید را طی همراهی چند ساعته، تبدیل به یکی از شخصیتهای محبوبتان کند که کاملا با او ارتباط برقرار میکنید و ناگهان میبینید که او را دوست دارید و وقتی در بخشهای پایانی بازی الی قصد میکند که برود و او را پیدا کند و بکشد، در دلتان حس میکنید که کاش الی این کار را نمیکرد و پیش دینا و بچهاش میماند و میگذاشت Abby هم زندگیاش را با Lev داشته باشد. بالاخره Abby دو بار میتوانست الی را بکشد، ولی نکشت. البته در نهایت این کار الی به نفع Abby شد وگرنه مرگ بدی داشت. الی تمام دوستان Abby و حتی زن حامله را کشت (هر چند نمیدانست حامله است)، ولی Abby دقیقا زمان انتقام، عشق حاملهٔ الی یعنی دینا را نکشت و در حالی که همه چیز در اختیارش بود، از جان آنها گذشت. یکجورهایی آدم میتواند بگوید در این بازی Abby شخصیت بهتری نسبت به الی است. میدانید پیاده کردن صحیح این کار در داستان چقدر سخت است؟ این که Abby را در چند ساعت، محبوب بازیباز کنید؟ ولی داستاننویسان The Last of Us: Part ۲ این کار را کردند، آن هم به شکلی بینظیر. باور کنید تمام بازی میخواستم از Abby متنفر باشم، ولی نشد که نشد و آخرش دیدم واقعا او را دوست دارم، زیرا دختر خیلی خوشقلبی است که ذات پلیدی ندارد و گذشت هم دارد. این یعنی شاهکار سازندگان و نیل دراکمن.
راستش Spec ops: The Line بعد از ۲ ساعت بازی کردن، دیگر تا انتها من را احساساتی نگه داشت و در واقع لحظهی احساسی نبود، بلکه کل بازی احساسی بود! واقعا این بازی فوقالعاده بود و شما را شدیدا تحت تاثیر قرار میداد. Spec ops: The Line داستانی فراتر از شاهکار و روایتی بی نظیر و استثنایی و بسیار غمگین داشت که اصلیترین نقطهی قوت بازی بود و هر گاه صحبت از احساسیترین داستان ها، برترین پایان ها، برترین روایتها و واقعیترین نمایش تلخیهای جنگ و تصمیمات سخت مطرح باشد نام بازی Spec ops: The Line را خواهیم شنید. الحق و والانصاف که این بازی داستان بی نظیری داشت و به واقع بدون هیچ گونه تعارفی، زشتی جنگ عواقب انتخابهای سخت و مرگبار در جنگ و تاثیری که روی مردم عادی میگذارد را نشان میداد. صداگذاریهای شخصیتهای بازی فوق العاده بود و شاهد هنرمایی Nolan North بزرگ در نقش شخصیت اصلی بازی یعنی Captain Martin Walker بودیم و در این زمینه نیز بازی کاملا استانداردهای جهانی داشت. به شخصه گمان میکنم که منتقدان در آن ابتدا که میخواستند بازی را نقد کنند، نگاهی به نام سازنده کم نام و نشان بازی یعنی Yager Development انداختند و بازی را در سطح شناخته شده بودن این سازنده پایین آوردند و به آن فرصت دیده شدن به عنوان یک بازی فارغ از نام سازنده اش را ندادند و با دیدی منفی آن را نقد کردند. Spec ops: The Line تعداد ۴ پایان فوق العاده تاثیرگذار و سنگین داشت که اصلا شوخی نداشتند و ذرهای مثبت و Happy Ending نبوده و ابایی از بیان واقعیت نداشتند و اثر واقعی تصمیمات سخت بازیباز را به او نشان میدادند. در واقع بازی نشان میداد در چنین تراژدیهایی اصلا سمت مثبت و منفی و رستگار شدن و … نداریم و آخر چنین فجایعی، به صورت دو سر باخت تمام شده و عواقب کشتار مردم، چه با هدف منفی و چه بر اساس گول زدن خود و مثلا دیدن Greater Good، گریبان همه را خواهد گرفت و سرانجام آنها را به زمین خواهد زد. چیزی به نام خوبی و خوشحالی و “برد” در جنگ وجود ندارد. وقتی از بین بد و بدتر، بدون هیچ چاره و گریزی، بد را انتخاب کنید و مثلا انتخاب کنید که به جای ۱۰۰ نفر، ۳۰ نفر کشته شوند، در دنیای واقعی و همینطور در عنوانی مثل Spec ops: The Line، اصلا دلیلی بر این نیست که با خود حس کنید موفق شده اید و خوشحال باشید، بلکه بار گناه و عذاب وجدان تا ابد بر دوشتان سنگینی میکند و اگر شما را دیوانه نکند، مطمئنا عذاب سختی را به شما تحمیل خواهد کرد. بدتر آن است که بدانید یک تصمیم که در زمان اتخاذ آن درست به نظر میرسیده است، باعث خلق یک فاجعه شده است و این از درون شما را خواهد خورد. اینها همه مواردی هستند که در بازی Spec ops: The Line با آنها دست به گریبان خواهید بود و داستان و روایت غمگینی را از فاجعهای که “جنگ” خلق میکند خواهید شنید. بسیاری بر این باورند که حق این بازی بسیار بیشتر بود و یکی از برترین داستانهای تاریخ بازیهای رایانهای را در این بازی شاهد هستیم که زشتی جنگ واقعی را نشان میدهد و به معنای واقعی کلمه غمگین و ناراحت کننده است. در واقع به اعتقاد اکثر کسانی که این بازی را تجربه کرده اند Spec ops: The Line یکی از آن عناوینی است که به حق واقعی خود نرسید.
صحنهی مرگ جنی واقعا دل من را شکست و بیشتر از خیلی بازیهای بزرگ و مشهور دیگر قلبم را به درد آورد. البته این صحنه قلب جکی را هم شکست و او دیگر خود را تسلیم تاریکی کرد، زیرا تنها جنی بود که وجود او را روشن نگه میداشت. اگر بازی بی نظیر the Darkness را بازی کرده باشید خوب میدانید که شخصیت جکی استکادو چقدر سرسخت و قدرتمند است و چقدر دشمنانی که به دنبال او هستند از او هراس دارند و میترسند. اما همین شخصیت هر گاه که نزدیک جنی است و یا حرف او به میان میآید بسیار شکننده و نفوذپذیر مانند همهی افراد عادی میشود. در واقعا همین عشق است که همچنان او را انسان نگاه میدارد، ولی خب حیف که به بدترین شکل مرگ عشقش را میبیند و ما هم همراهش غصه میخوریم. این عشق هرچند که یک عشق شکسپیرگونه محسوب نمیشود، ولی همچنان یک داستان ترازیک عشقی است که در طول بازی تنها پیچیده و پیچیدهتر و البته زیباتر میشود و عمق بیشتری مییابد. بد نیست مقداری از داستان این بازی احساسی و تاریک را برای شما تعریف کنم. عنوان The Darkness داستان Jackie Estacado را روایت میکند. داستان بازی به صورت روایت شدن وقایع گذشته در زمان آینده برای بازیباز تعریف میشود. در جشن تولد ۲۱ سالگی جکی استکادو، در پی انجام ناموفق یک ماموریت گرفتن پول، وی توسط مزدوران “عمو پالی” یا “Uncle” Paulie Franchetti که رئیس مافیای نیویورک است، هدف قتل قرار میگیرد. وی در حالی که در دستشویی قبرستان مخفی شده است، طرف صحبت “تاریکی” واقع میشود و این نیروی باستانی شیطانی که قرنها در خانواده وی وجود داشته است در وجود او بیدار میشود و تمامی مزدوران را قتل عام میکند و از جکی به عنوان شخصی استفاده میکند که از قابلیتهای شیطانی این نیروی نامقدس که تنها در تاریکی عمل میکند، بهره میبرد. با استفاده از نیروی تاریکی، جکی قصد میکند تا تجارت عمو پالی را با از بین بردن بزرگترین دلال و توزیع کننده مواد مخدر او با نام Dutch Oven Harry نابود کند و کشتارگاهی را که وی پول هایش را در آنجا نگه میدارد سوزانده و از بین ببرد. در جواب، عمو پالی و بزرگترین نیروی فشار او یعنی Eddie Shrote که کاپیتان دپارتمان پلیس نیویورک است، نامزد جکی با نام Jenny Romano که بی نهایت عاشق اوست را میربایند. آنها او را به یتیم خانهای که جکی و جنی با هم در آنجا بزرگ شده اند برده و در جلوی چشم جکی که توسط نیروی تاریکی گیر افتاده و نگه داشته شده است و کاری از دستش بر نمیاید، عمو پالی با بی رحمی جنی را به قتل میرساند. در اپیلوگ بازی، جکی خود را در رویایی میبیند که بر روی نیمکتی در پارک در اغوش جنی قرار دارد و جنی به او میگوید که انها تنها چند دقیقه وقت دارند تا با هم خداحافظی کنند و قبل از بیدار شدن جکی از بهترین لحظه زندگی خود لذت ببرند و نهایتا بعد از بیدار شدن جکی صفحه به صورت کاملا سیاه و تاریک محو میشود. داستان بازی بسیار جذاب و زیبا دنبال میشود و باید این را نیز بدانید که این تعریف کردن داستان به صورت نوشتاری حتی نصف زیبایی داستان این بازی را در خود ندارد و در بازی با روایت فوق العاده داستان و موسیقی و صداگذاری و فضاسازی عالی، داستان بازی بسیار جذابتر و البته غمناکتر دنبال میشود. داستان بازی کاملا تراژیک است و هیچ پایان خوب و خوش و رستگاری و … در خود ندارد که این موضوع داستان را بسیار واقعیتر و جدیتر جلوه میدهد و نقش زیادی در احساساتی کردن شما دارد.
چقدر این ماموریت بد بود. چقدر انجامش حتی به عنوان یک بازی سخت بود. به این فکر میکردم که من که دارم بازی میکنم به سختی این کار را انجام میدهم، پس آنها که در دنیای واقعی صدها نفر را قتل عام میکنند چه حیواناتی هستند؟ ببخشید به حیوان بیاحترامی کردم. حیوان همنوعانش را گروهی قتل عام نمیکند. ماموریت No Russian بسیار از نظر احساسی روی من تاثیر گذاشت و شدیدا من را احساساتی کرد و باعث شد تا همیشه این ماموریت جلوی چشمم باشد و اگر به من بگویند سریعا از چند ماموریتی که در دنیای بازیها یادت مانده است نام ببر، قطعا یکی از اولینشان همین No Russian لعنتی است. بیخود نیست که میگوییم سری Modern Warfare شاهکار است؛ عنوانی که اینطور با احساسات شما بازی کند واقعا باید شاهکار باشد. ماموریت No Russian در بازی Call of Duty Modern Warfare ۲ آنقدر سنگین و سیاه و خشن بود که حتی با این که بازی درجهی بزرگسال داشت، گزینهی رد کردن و بازی نکردن آن را گذاشته بودند، زیرا میدانستنذ این ماموریت چقدر از نظر احساسی سنگین است.
وقتی Abby به سر جوئل میکوبید و جوئل با این که در حال مرگ بود باز هم نگاهش به الی بود و انگار داشت میگفت “اصلا نگران و ناراحت نباش، همه چیز درست میشود”، واقعا اشک از گونههایم میلغزید. این جوئل بود. عاشقش بودیم. با او ماجراها داشتیم. ولی خب ما فقط این سمت قضیه را دیده بودیم که جوئل دهها نفر را کشت تا الی را بردارد و برود. دیگر ندیده بودیم که حالا برای خانودهی آن دهها نفری که جوئل کشت چه اتفاقی افتاده است، ولی نوابغ ناتیداگ در لست ۲ به ما نشان دادند. اگر شما جای Abby بود و قاتل پدرتان (دور از جان) که او را با بیرحمی در حالی که سعی داشته برای بشریت واکسن بسازد، به همراه دهها نفر از دوستانتان به قتل رسانده است، به دستتان میافتاد چکار میکردید. میگفتید برو دنبال زندگیت عزیزم؟ البته ما نمیتوانیم خوب به این سوال جواب بدهیم، زیرا نمیتوانیم حسش را درک کنیم و تازه در آن دنیا هم نیستیم که همه چیز به آخر رسیده باشد، ولی باز هم این را میدانیم که آدم از قاتل پدرش راحت نمیگذرد. مخصوصا وقتی بدانی دادگاه و عدالتی وجود ندارد که بگویی قانون به حسابش میرسد. اصلا مگر کار Abby که برای گرفتن انتقام پدرش رفت با کار الی فرق داشت که برای انتقام جوئل رفت؟ تاره Abby الی را دو بار نکشت و زن حامله را نکشت. بگذریم؛ به هر حال هر طور که بوده باشد باز هم تماشای مرگ جوئل واقعا غم انگیز بود و تلخ.
بیشتر بخوانید: جزئیات بروزرسانی جدید FIFA 21
بد نیست گریزی کوتاه بزنیم به مطلبی که در مورد نسخهی دوم این بازی برایتان نوشتم، تا بیشتر به عمق شاهکار بودن این بازی در انتقال اخساس و غم به بازیباز پی ببرید. ”میدانید موضوع اصلی شاهکار بودن و بینظیر بودن داستان و روایت بازی چیست؟ این است که انگار همه دارند کار درست را انجام میدهند و خود را جای هر کدام از شخصیتهای اصلی که تصمیمات مختلفی گرفتهاند بگذارید، میبینید تصمیمشان توجیه دارد!
آیا جوئل اشتباه کرد که الی را نجات داد و نگذاشت واکسن ساخته شود؟ نه اشتباه نکرد، او عاشق الی بود و نمیخواست یک دختر دیگرش را هم از دست بدهد. (قابل قبول)
آیا جوئل اشتباه کرد که الی را نجات داد و نگذاشت واکسن ساخته شود؟ بله قطعا او خودخواهی کرد و کلی آدم را به خاطر یک نفر که خودش هم راصی بود برای واکسن بمیرد، قربانی و سلاخی کرد. (قابل قبول)
آیا Abby حق داشت که دنبال گرفتن انتقام پدرش باشد و جوئل را بکشد؟ بله کاملا؛ بالاخره جوئل پدرش را بیرحمانه کشته بود و در بازی مییینیم که او عاشق پدرش بود و میخواست عدالت را اجرا کند. (قابل قبول)
آیا Abby حق داشت که دنبال گرفتن انتقام پدرش باشد و جوئل را بکشد؟ خیر، این کار صحیح نبود و در این حالت او نیز وارد راه غلط و مسیر کشتار میشود و فرقی با با بقیهی آنها ندارد. اگر پدرش زنده بود نمیخواست Abby این کار را بکند. (قابل قبول)
از ابتدا تا انتهای بازی God of War مشخص بود که کریتوس عاشق پسرش است، ولی خب او هیچگاه با بیان احساس و این قبیل مسائل خوب نبوده است و در زندگیاش فقط خشم و کشتار دیده است، به همین خاطر خیلی نمیتواند به پسرش ابراز محبت کند و نمیخواهد او را لوس بار بیاورد، به همین دلیل هم فقط به او میگوید Boy و حتی در اوایل بازی دستش را روی شانهی او هم نمیگذارد، ولی نهایتا در بازی به نقطهای میرسیم که کریتوس برای اولین بار پسرش را با کلمهی Son خطاب میکند و به او با محبت نگاه میکند. واقعا دیدن این صحنه و تماشای این که در وجود این مرد خسته و با ابهت و زحمخورده هنوز عشق وجود دارد واقعا برای من زیبا و احساسی بود و اشک در چشمانم جمع کرد. کریتوس در این بازی بسیار پختهتر شده و دلیل این هم چیزی نیست جز داشتن یک فرزند که پدرش را قهرمان خود میبیند و از هر کاری که او انجام میدهد درس میگیرد و همان را درست میداند. در واقع کریتوس خوب میداند که اکنون او یک کتاب آموزش زندگی برای فرزندش است و از قدیم گفته اند که شاید شرورترین و بدترین آدمهای دنیا هم وقتی صاحب فرزند میشوند، در جلوی فرزندشان سعی میکنند بهترین باشند و در کنار فرزندشان خیلی از مسائل را رعایت میکنند که این موضوع کاملا در بازی God of War در مورد کریتوس واضح است. کسی که داغ کشتن دختر و همسرش او را دیوانه و مجنون کرد و تبدیل به یک ماشین سلاخی خدایان شد، حالا با داشتن فرزند پسری که کاملا خود را در وی میبیند، هرگز نمیخواهد که فرصت دوبارهای که به دست آورده را از دست بدهد و میخواهد که فرزندی خوب و درستکار را در کنار یک جنگجوی قدرتمند بودن، تربیت نماید. در واقع در این عنوان ما جنبهای دیگر از شخصیت کریتوس را شاهد هستیم، جنبهای که هرگز آن را ندیده بودیم و نمیداسنتیم که کریتوس میتواند چنین فردی نیز باشد. در واقع در این بازی جدا از خشم و جنون و مرگ و رنج، ما شخصیت پدرانه کریتوس را به تماشا مینشینیم که بسیار جذاب است. جذاب از این نظر که در طول بازی ما مدام کریتوس را با گذشته اش مقایسه میکنیم و با شخصیتی که از او میشناختیم، تک تک تصمیماتش را میسنجیم و دیدن تغییر شخصیتی وی به خاطر فرزندش و البته به خاطر با تجربهتر شدنش موضوعی است که بسیار بسیار جذاب و جدید بوده و برای ما جالب است که با زاویهای دیگر از شخصیت مردی که میشناختیم روبرو میشویم. “کریتوسی که که از یک موجود فانی تبدیل به یک خدا شد و تک تک خدایان و حتی تایتانهای عظیم الجثه و افسانهای را سلاخی کرد. مردی که تا ابد کابوس کشتن زن و دخترش را با خود حمل میکند. مردی که برادر خود هرکول افسانهای و مادر خود را میکشد. پدر خود یعنی خدای خدایان زئوس را سلاخی میکند، خدای جنگ را جنگاوری میآموزد، چشمهای پوسایدون را با انگشت کور میکند و سر هلیوس را با دست از جا میکند. مردی که کرونوس غول پیکر و عظیم را به زانو در میآورد و وی را نابود میکند. مردی که خیانت مادر زمین یعنی گایا را نیز تاب نمیآورد و دست او را قطع میکند و وی را از بلندای کوههای المپ به سقوط نابودی روانه میکند. مردی که به دل جهنم میرود و دنیای زیر زمین و جهنم را برای صاحب آن یعنی هیدیس که خودش خدای جهنم و دنیای زیرزمینی است و روحهای مردگان را میگیرد، تبدیل به جهنم میکند و خدای مرگ را به کام مرگ میفرستد، حالا دیگر خیلی تغییر کرده است” و تک تک رفتارهایش را در بازی بر اساس این که چه تاثیری روی پسرش میگذارد انجام میدهد و خیلی بیشتر از خودش به فکر فرزندش است و حتی در بازی جدید چند باری میبینیم که گاها کریتوس خشم خود را در مقابل فرزندش کنترل میکند و بیش از آن که به فکر خود باشد به فکر پسرش است. رابطهی بین کریتوس و فرزندش در عنوان God of War یکی از برترین روابطی است که تاکنون بین دو شخصیت در تاریخ بازیهای رایانهای دیده ایم و این طور بگویم که حتی “تک تک” دیالوگها و کلماتی که در بازی از زبان این دو نفر میشنوید کاملا حساب شده است و همین کلمات و دیالوگها در طول بازی آرام آرام شخصیت تقریبا جدید کریتوس و فرزندش را برای ما آشکار میسازد و شاهد یک رابطه پدر و پسری فوق العاده عمیق و واقعی در این شاهکار هستیم که به خوبی داستان بازی را شکل میدهد. شاید باید گفت شبیه به نوع رابطهای که در لست او آس بین جوئل و الی دیده بودیم، منتها از نوع جنگجویانه و خشن ترش و بهتر بگویم از نوع “کریتوسی اش! ” این که کریتوس مدام به فکر این است که چه تاثیری بر روی پسرش دارند، داستان بسیار عمیق تری را نسبت به قبل و شخصیت یک بعدی و تمام خشن و بی فکر و مجنون کریتوس رقم میزند. کریتوس مدام سعی بر این دارد که تعادل رفتاری خود را بین فرزندش و دیگر شخصیتها حفظ کند و جز در مبارزات با هیولاها، آن وجههی مجنون و آن ماشین سلاخی را نشان فرزندش ندهد.
هیچ وقت در این ۳ دهه بازی کردنم، صحنهای مثل مرگ سارا در آغوش جوئل مرا تکان نداده و اخساسی نکرده بود. در این لحظه من واقعا به شدت بغض کردم و گریهام گرفت و نمیتوانستم خودم را نگه داریم. جوری که جوئل به سارا نگاه میکرد و ملتمسانه میخواست او نمیرد، قلب سنگ را آب میکرد. واقعا ناتیداگ در این صحنه نبوغ را نشان داد و بازیگری بی نظیر تروی بیکر هم واقعا شاهکاری را در این صحنه رقم زد. The Last of Us و نسخهی دومش پر بودند از احساس و صحنههای احساسی زیبا، تلخ و نفسگیر، اما خب این یک صحنه در کل دو بازی تک بود و همان ابتدای بازی نشان داد که قرار است با چه عنوان و دنیای تلخ و بیرحمی روبهرو شویم. واقعا میشود گفت این صحنه در کل تاریخ بازیهای ویدئویی، احساسیترین و تلخترین است. چه چیزی از جان دادن یک دختر بدون مادر نوجوان در آغوش پدرش که هیچ کس را غیر از او ندارد، دردناک و احساسی و تلخ است؟ The Last of Us و نسخهی دومش واقعا آینهی تمام نمای تلخی و احساس و مظهر قدرت داستان پردازی و قدرت شخصیت هاست. مفهوم ترکیب سرگرمی، درام، غم، ترس، مرگ و البته در راس آنها عشق است. عشقی که به طرزی فوق العاده با غم و اندوه ترکیب شده است و این اندوه، یک لایه یخاکستری محزون را بر روی تمام دنیای بازی و داستان آن کشیده است. حتی مفهوم غم و اندوه نیز در این بازی به شکلی خاص و استادانه در دل داستان بازی و وقایع آن جای گرفته است و گاهی خواندن یک خط از دیالوگهای بازی و یا نگاه به چهره یکی از شخصیتهای آن خودش به اندازه سالها غم و حزن و اندوه را در دل بازیباز تداعی میکند که این بازی کردن با احساسات کاری نیست که از هر بازیساز و هر داستانی ساخته باشد.
منبع:گیمفا